خاطراتی از مرحومین آخوند ملا عبدالجواد معدلی و فرزندش مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم معدلی
هوالجمیل
خاطرات مرحومین معدلیها
تقدیم به روح مطهر همکار گرامی مرحومه مغفوره حاجیه خانم منصوره معدلی که مثل پدرش و اجدادش منشأ خیر و برکت کثیری در جامعه بودند مخصوصاً در دوران معلمی و شورای حل اختلاف زرقان.
خاطرات انسانهای بزرگ جزو مواریث فرهنگی بشریت به حساب میآید و فرقی نمیکند که آن بزرگان، شهرت جهانی داشته و یا در گمنامی زیستهاند. هرچه هست، بسیاری از حکایتهای آنها در طول تاریخ تبدیل به داستان و رمان و فیلم شده و میشود و کام تشنگان معنویت و حقیقت را سیراب میکند. اما نکته مهمی که در این قضیه وجود دارد این است که مردم همیشه دنبال خاطرات دیگران هستند و کمتر اتفاق میافتد که دست به گردآوری مواریث فرهنگی خود بزنند. به عبارت دیگر، اکثر انسانها در کنار اقیانوس خاطرات الهی انسانهای بزرگ خود، تشنه به سر میبرند و منتظر جام معرفتی از سبوی فکری دیگران هستند که البته این هم فینفسه برای خود فضیلتی است ولی بشرط اینکه اقیانوسهای معرفت خود را از یاد نبرند.
درد «از خود بیگانگی» درد بزرگ جامعه بشری است و منحصر به کشور و شهر ما نمیشود ولی زمان مداوای این درد نیز حائز اهمیت است. وقتی که درد، کهنه شد دیگر مداوا تأثیر چندانی ندارد و این درد کهنه اینک در جامعه ما که تحت انواع تهاجم فرهنگی است، به مرحله وخیمی رسیده و ما روز به روز از خود بیگانهتر میشویم مگر اینکه نسل جوان به خود آید و کمر به گردآوری مواریث فرهنگی خود ببندد و این نقیصه بزرگ را جبران کند.
در شهر مذهبی و باستانی ما بزرگانی زندگی میکردهاند و میکنند که خاطرات زندگانی آنها از همین قبیل است و حداقل میتواند کام تشنه مردم ما را سیراب کند. قطعاً این خاطرات و حکایتها و داستانها نه فقط به دست اهلش در سراسر جامعه کشوری و جهانی میرسد بلکه آیندگان را سیراب خواهد کرد.
از بین بزرگان شهر ما، زندگانی مرحوم آخوند ملاعبدالجواد و فرزندش مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم معدلی دارای اهمیت ویژهای است، چون این بزرگان علاوه بر اینکه زندگی بسیار ساده و عرفانی داشتهاند، در مردم نیز دارای نفوذ و تأثیری شگرف بودند و علاوه بر بُعد روحانی، در بقیه ابعاد زندگی هم استاد و اسوه و الگوی مردم بودهاند و کمتر کسی است که نمک محبت آنها را نچشیده باشد و خاطرهای از آنها در ذهن نداشته باشد.
قطعاً اگر قرار باشد که تمام خاطرات آن بزرگان جمعآوری شود، نیاز به همکاری همگان بویژه بازماندگان محترم آنها دارد و بدون شک چندین کتاب قطور را باید به رشته تحریر درآورد و انصاف هم همین است ولی از آنجا که «آب دریا را اگر نتوان کشید – هم به قدر تشنگی باید چشید» در حد توان خود وظیفه داریم که سبوی عطش خود را از این اقیانوس عظیم پر کنیم و خود نیز در این راهگذار به زاد توشهای معنوی برسیم. به هر حال، ما شروع کردهایم تا دیگران ادامه دهند و اشکالات کار ما را تصحیح و تکمیل کنند و قبل از هر کس، از خانوادههای مرتبط با بزرگان زرقان توقع ادامه دادن این راه را داریم.
بسیاری از خاطرات این مجموعه را در مصاحبه با اعضای محترم خانواده معدلی دریافت کرده و پس از ویرایش، بازنویسی کردهایم که قطعاً خودشان بهتر از ما قادر به انجام اینکار و سزاوارتر و شایستهتر بودهاند ولی به لحاظ تواضع و فروتنی تاکنون خاطرات آن بزرگان را مکتوب نکردهاند و امید است تقاضای خاضعانه راقم این سطور، همگان و ایشان را به نیاز حیاتی نگارش این خاطرهها واقفتر سازد.
اگرچه از قدیم گفتهاند که «بهتر آن باشد که سر دلبران – گفته آید در حدیث دیگران» ولی بدون شک، هیچکس نمیتواند به اندازه اصحاب «سر» دلبران، از عهده بیان فضائل آنها برآید و مطمئناً «دیگران» هم برای روایت اسرار دلبران باید به «اصحاب سر» آنها متوسل شوند چنانکه ما شدهایم و از این بابت از آنها سپاسگزاریم و امیدواریم مطالب و خاطرات بیشتری از زندگانی مرحومین: آخوند ملاعبدالجواد، حاج شیخابوالقاسم معدلی، مرحوم حاج شیخ محمدتقی معدلی و مرحوم حاج محمدمهدی معدلی، از طریق خانودۀ محترم معدلی به دست آوریم و تقدیم همشهریان گرامی و جامعه و تاریخ نمائیم.
*****
مردم قدیم زرقان خاطرات بسیاری از مرحوم آخوند ملاعبدالجواد دارند که متأسفانه بسیاری از آنها فراموش شده و بسیاری از صاحبان خاطرهها دیگر در بین ما نیستند. خاطراتی که تنها متعلق به شهر و دیار ما نیست بلکه متعلق به بشریت است و آیندگان نیز باید از سرچشمه زلال خاطرات این مردان پاک و بیآلایش بهرهمند شوند. ما همیشه نسبت به گذشتگان این انتقاد و گلایه را داریم که چرا خاطرات زمان خود را جمعآوری نکردهاند و اینک همین انتقاد در مقیاس وسیعتر بر خود ما وارد است. به هر حال، امید است نسل جوان این نیاز حیاتی را حس کند و در جستجوی ریشههای فرهنگی خود به پستوهای غبار گرفته خاطرات کهنسالان سفر کنند و گوهرهائی را که فراچنگ میآورند بازنویس نمایند و به یادگار بگذارند. با سپاس از حاج محمد باقر و حاج محمد جعفر معدلی که بزرگوارانه وقت شریفشان را به این مصاحبه تخصیص دادند :
پدربزرگم، مرحوم ملاعبدالجواد در بسیاری از انتخاباتهای زمان خویش، بخاطر بیاعتمادی به وکلا و نظام حاکم بر جامعة آن روز، راه عزلت و گوشهگیری را پیش میگرفته و به بهانههای مختلف از شهر بیرون میرفته است.
یکبار برای شرکت نکردن در انتخابات، از چند روز قبل، پیاده به روستای لپوئی میرود و در آنجا در خانه یکی از ارادتمندان خود، ساکن میشود، مرحوم آخوند معمولاً برای تبلیغ و کارهای دینی به روستاهای اطراف سفر میکرده و یکی از جایگاههای همیشگی او نیز لپوئی بوده است. در روز قبل از انتخابات به او خبر میدهند که مأمورین اداری و دولتی متوجه قصد او شدهاند و قرار شده به دنبال او بیایند و او را به زرقان ببرند تا مردمی که به علت عدم حضور او، علاقهای به شرکت در انتخابات نداشتند به پای صندوقها بروند. وقتی که مرحوم آخوند از نیت آنها آگاه میشود دوباره پیاده به راه میافتد و از مسیری دیگر به طرف آهوچر و روستای بندامیر میرود و این مسافت طولانی را پیاده طی میکند و در بندامیر ساکن میشود و پس از انتخابات به زرقان بر میگردد.
*****
فرزندش مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم نیز در بسیاری از انتخاباتهای رژیم سابق همین رویه را دنبال میکردند و از یک هفته قبل مرخصی میگرفتند و به مشهد یا قم میرفتند و پس از خاتمه برنامه به زرقان بر میگشتند. مرخصی ایشان هم بخاطر شغل سردفتری ازدواج بوده که باید اداره مربوطه را در جریان سفر خود میگذاشتند.
*****
پدرم، اعتقاد عجیبی به کرامات جدش داشت نام جد او نیز ابوالقاسم بوده و پدر جد او نیز مرحوم عبدالجواد بزرگ بوده است. پدر در بسیاری از مشکلات و برنامههای عادی بر مزار مرحوم جدش میرفت و از او استمداد روحی میطلبید. معمولاً در صبحهای عید اول سال میگفت: میخواهم برای عیدی گرفتن به زیارت جدم بروم.
یک بار انگشتر عقیق پدرم که خیلی به آن علاقه داشت گم شده بود و هرچه میگشتیم پیدا نمیشد، پدرم انگشتر دیگری هم قبول نمیکرد و بخاطر گم شدن آن انگشتر که برای او خیلی محترم و مقدس بود ناراحت بود و گم شدن آن را محرومیت از یک فیض میدانست. یک روز عید با نیت پیدا شدن آن به زیارت اجدادش رفت و بعد از برگشتن به طرف باغچه خانه رفت و برای سر و سامان دادن به باغچه و گلها با بیلچه کوچکی شروع به کار کرد و در همان لحظات اول انگشتر از زیر خاک باغچه پدیدار شد و پدرم با خوشحالی خداوند را شکر و سپاس گفت و پیدا شدن انگشتر را «عیدی» جدش میدانست.
*****
من کلاس هفتم بودم. یک روز آمدم خانه دیدم خانه شلوغ است چهره غمگین مردم خبر بدی را القا میکرد. به اتاق نشیمن رفتم، دیدم پدرم تقریباً در حالت اغما بود ولی تا اندازهای نیز هشیاری داشت. مردم نزد او میآمدند و حلالبودی میطلبیدند و برای او دعا میکردند. قضیه از این قرار بود که پدرم در حمام دچار گاز گرفتگی شده بود. قبلاً برای گرم کردن فضای حمام از زغال استفاده میکردیم. من با پای برهنه دویدم تا بهداری که نزدیک خانه ما بود یک دکتر کلیمی که بعدها در زرقان ماندگار شد تازه به زرقان آمده بود. خبر را به او گفتم و از او خواستم که زود به بالین پدرم بیاید. گفت: الان نهار میخورم و میآیم. یکی از کارکنان بهداری با خواهش به او گفت: آقای دکتر عجله کنید قضیه خیلی مهم است. دکتر هم فوراً وسائل خود را برداشت و همراه من به خانه آمد. از طرف دیگر، مرحوم مادرم مقداری خاک تربت کربلا، پیدا کرده بود و همزمان با رسیدن ما میخواستند به پدرم بدهند. پدرم تا متوجه شد دکتر آمده در حالت نیمه هوشیاری از او خواست که دست بهش نزند. دکتر که خاکها را دید گفت: این خاکها به او ندهید ممکن است میکروب داشته باشد ولی پدرم اصرار داشت که خاک تربت را بخورد و بالاخره همین طور شد. تا خاک تربت را خورد در اغمای کامل فرو رفت و تا عصر به هوش نیامد. دکتر هم نسخهای نوشت و رفت. طرفهای عصر به هوش آمد و خیلی هم با نشاط بود. هنوز مردم در رفت و آمد بودند و برای او دعا میکردند. پدرم گفت: وقتی دچار گاز گرفتگی شدم و نمیدانستم چه بر سرم آمده است، احساس کردم که پاهایم بیحس شده و کمکم تا سینه و گلویم رسید، خودم را برای مردن آماده کرده بودم و در حالت نیمه هوشیاری دعاهای مخصوص احتضار را میخواندم که یک دفعه متوجه شدم یک سیدی آمد و یک لیوان آب به من خوراند.
تا آب را خوردم در بیهوشی کامل فرو رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم. من شفا یافته بودم ولی دلم نمیخواست از آن حالت روحانی بیرون بیایم تا اینکه عصر به هوش آمدم و متوجه شوم که مولایم اباعبداللهالحسین(ع) به من عنایت فرموده است. بعد از این واقعه حدود 14 – 15 سال دیگر پدرم زنده بود و همیشه درباره لذت آن آب بهشتی صحبت میکرد.
*****
آخرین روزهای حیات مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم معدلی
یکبار یکی از دوستان پدرم که در بوشهر زندگی میکرد از او دعوت نمود که به بوشهر برود، پدرم هم پذیرفت و با مرحوم برادرم، حاج محمدمهدی به بوشهر رفتند، جمعه رفتند و دوشنبه آمدند. در بازگشت پدرم احساس کسالت داشت، چندین بار دکترهای مختلف را به بالین او آوردیم ولی کسالت او ادامه پیدا کرد، سهشنبه و چهارشنبه چندین بار دکترها آمدند و رفتند ولی پدرم خوب نشد، صبح پنجشنبه گفت: بفرستید عمه طوبی بیاید و دعاهای مخصوص را برایش بخواند.
عمهام آمد و به پدرم گفت: آکاکا شما الحمدالله مشکلی نداری، نیاز هم به این دعا نیست. چون قرار بود دعای احتضار را بخواند. پدرم با آرامش خاصی اصرار کرد که دعا را برایش بخواند و عمهام ناچاراً شروع به خواندن دعا کرد و در حالیکه همه ما ناراحت بودیم و برایش دعا میکردیم. عمهام در حالیکه داشت دعا را میخواند ناخواسته دو صفحهاش را با هم ورق زد، پدرم گفت: ظاهراً دو صفحهاش را نخواندی؛ و عمهام متوجه شد و از صفحات قبل شروع به خواندن کرد.
بعد از دعا گفت: جا نمازم را بیاورید. بخاطر اینکه خانه شلوغ بود و رفت و آمدها زیاد بود یک جانماز نو برایش آوردیم گفت: نه همان جانماز خودم را بیاورید، جانماز خودش را آوردیم و دو رکعت نماز مخصوص خواند، در همان جائی که همیشه نماز میخواند، هنوز ظهر نشده بود و آن نماز، نماز مخصوص احتضار بود. پس از نماز با آرامش در بسترش خوابید و گفت من دیگر کاری ندارم.
طرفهای عصر دوباره حالش بد شد خواستیم او را بیمارستان ببریم ولی پدرم ممانعت کرد. خواهرم سوره یاسین را بالای سر او خواند. با تمام شدن آخرین کلمه سوره یاسین پدرم از دنیا رفت و مثل اینکه صد سال بود که خوابیده و یا از دنیا رفته است.
طبق وصیتش، او را در خانه غسل دادیم و شب جمعه هم برایش دعای کمیل خواندیم و صبح جمعه آن عالم ربانی را در حدگاه خودمان در قبرستان سیدنسیمی نزدیک مزار مطهر اجدادش به خاک سپردیم.
دفن او در روز 30/3/65 انجام شد و در هنگام رحلت هفتاد و پنج ساله بود. در همان روز مراسم تشییع شهید استاد محمدحسن زمانی نیز انجام شد. روحشان شاد و درجاتشان متعالی
*****
طعم شیرین لبخند و مهربانی مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم معدلی را اکثر زرقانیها و مردم حومه زرقان هنوز در کام خود دارند و پای هر سفره عقدی خاطرات او را زنده میکنند و یادش را گرامی میدارند. همین طعم را اکثر کهنسالان از مرحوم ملاعبدالجواد دارند و جوانان امروز از حاج محمدباقر معدلی.
دفتر ازدواج شماره 28 که بطور رسمی با مدیریت مرحوم آخوند ملاعبدالجواد شروع شده بود و در دوران پر برکت زندگی مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم نیز ادامه یافت منشأ خیر و برکات بسیاری برای شهر زرقان بود.
حاج محمدجعفر معدلی، درباره این موضوع خاطرات و نکات جالب توجه بسیاری دارد که این نکته خیلی حائز اهمیت است، ایشان میگوید: جد ما و پدر ما در طول دوران دفترداری خود 48 دفتر ازدواج پر کردند ولی یک دفتر طلاق در دوران زندگی آن دو بزرگوار پر نشد. یعنی همیشه تلاش در صلح و سازش داشتند و ساعتها وقت خود را صرف آشتی و ایجاد صلح و سازش بین طرفین میکردند و هر گاه پس از روزها تلاش، مجبور به اجرای یک صیغه طلاق میشدند قلباً ناراحت بودند و تا مدتی حال عادی نداشتند.
*****
در دوران گذشته، طبق یک سنت محلی، وقتی که میخواستند عروس را به خانه داماد ببرند میبایست قباله ازدواج را به پدر عروس میدادند تا اجازه دهد عروس را ببرند. بعضی وقتها در ساعتهای آخر شب یا بعد از نیمه شب به در خانه ما میآمدند و تقاضای قباله میکردند، پدرم هم با مهربانی قباله و یا یک نوشته را به آنها میداد تا به پدر عروس بدهند. هیچگاه هم از اینکه او را از خواب بیدار میکردند ناراحت نمیشد و این خدمت را برای خود یک توفیق بزرگ الهی میدانست.
*****
خاطرهای دیگر از زبان حاج محمدجعفر: یک روز پدرم را برای اجرای صیغه عقد به شیراز بردند. ماشینی که به دنبال ایشان آمده بود یک ماشین نو خارجی بود. در یکی از کوچههای شیراز مجبور شدند چند دقیقهای توقف کنند. چند خانم که ایشان را در چنان ماشینی دیدند به طعنه گفته بودند که ببینید آخوندها سوار چه ماشینهایی میشوند. این نکته را به مرحوم پدرم میرسانند. پدرم به راننده میگوید برگرد تا شک و شبهه را از دل اینها برطرف کنم. راننده بر میگردد و مرحوم حاج شیخ با همان لبخند همیشگی به آنها میگوید:
من میخواهم بروم دل به دل برسانم اگر شما هم دعوت کنید میآیم، نوع ماشینش هم مهم نیست. آنها که متوجه امر میشوند از ایشان معذرتخواهی میکنند و میروند.
*****
در حدگاه ما مزاری وجود دارد که طبق وصیت پدرم و جدم نباید کسی روی آن دفن شود. یک شب در خواب دیدم که آن مزار را دارند حفر میکنند تا میتی جدید در آن بگذارند. تا نصفه قبر را هم کنده بودند در عالم خواب به آنها گفتم که نباید اینجا را حفر کنند و پس از اینکه متوجه وصیت شدند دوباره قبر را پر کردند. بعد از چند روز همان اتفاق را در عالم واقع دیدم چون یکی از بستگان ما فوت شده بود و میخواستند آنجا را حفر کنند.
من دقیقاً عین مطالب خواب را نقل کردم و آنها متوجه شدند و میت را در مکانی دیگر در حدگاه خودمان دفن کردند. آن مزار که با یک سنگ کوچک مشخص شده متعلق به جد ما مرحوم ابوالقاسم بزرگ است که نام پدرم از نام او گرفته شده و همان مزاری است که پدرم از صاحب آن کراماتی در خاطر داشت و هر صبح عید به زیارتش میرفت و عیدی میگرفت.
***
مرحوم پدرم سالها معلم روستای لپوئی و کوشک و بوانات بود. مدتی هم در ابتدای شروع کار دبیرستان زرقان، دبیر قرآن و عربی و معارف اسلامی بود. در لپوئی در عرض یکسال بارها خانه عوض کردیم. چون اسباب و وسائل زیادی نداشتیم و بعضی از خانهها هم آب و حوض نداشتند. در کوشک دوبار خانه عوض کردیم و آخرین بار در منزل مرحوم همایون که دارای حوض و آب بود مستقر شدیم. همسر مرحوم همایون زنی بسیار صالحه و متقی بود و هر گاه میخواست شیر گاوها را بدوشد، اول پستان گاو را طاهر میکرد و سپس شیر میدوشید. مدتی هم در بوانات ساکن بودند.
یکبار که از بوانات به زرقان میآمدند بخاطر نبودن وسائل نقلیه پدرم روی بار یک کامیون نشسته بود البته ملبس به لباس روحانی نبود، این ماشین نزدیک پلخان چپ میکند و مرحوم پدرم نیز به پایین میافتد ولی آسیبی به او نمیرسد. پدرم را به مرودشت میبرند و روز بعد راهی زرقان میشود.
*****
اول انقلاب از پدرم دعوت کردند که برای صورتبرداری از اموال بعضی از عمال رژیم سابق همکاری کند. پدرم همراهشان میرود. در زمینی که متعلق به شاپور غلامرضا (برادر شاه) بوده یکی از آبیارها میگوید که این تراکتور متعلق به شاپور غلامرضا نیست و پدرم میگوید که این را جزو اموال آنها ننویسید. بعد به خانه آمدیم و صورتجلسه را برای امضا نزد پدرم آوردند. پدرم با دقت آن را خواند و متوجه شد که تراکتور هم جزو اموال قرار گرفته. گفت: من امضاء نمیکنم. گفتند که تمام اینها متعلق به شاپور غلامرضاست. پدرم گفت: حرف آن آبیار برای من حجت است و حاضر نیستم این صورتجلسه را امضاء کنم. نهایتاً امضا نکرد و دیگر هم برای صورتبرداری از اموال و املاک دیگر نرفت.
*****
مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم بیشتر در مسجد امام سجاد(ع) نماز میخواند و در آنجا به منبر میرفت. بدون هیچگونه توقعی و حقوقی. میگفت: من که میخواهم در خانه نماز بخوانم چه بهتر که در یک مسجد نماز بخوانم، در تمام اعیاد و قتلها هم مرحوم سیدحسین را که خادم مسجد بود به خانه ما میفرستاد و مقداری چای و قند و زغال برای مسجد میبرد.
در ماههای مبارک رمضان پیش از افطار به مسجد میرفت و پس از نماز به خانه بر میگشت و افطار میکرد و دوباره به مسجد میرفت، در آن زمانها ماشین به اندازه حالا نبود و پدرم هم بیشتر میل به پیادهروی داشت و نمیخواست مزاحم کسی بشود. مدتی هم در دو مسجد پیشنماز بودند. یکی در مسجد حیدر و یکی در مسجد امام سجاد و طبق تقسیمبندی مشخصی که مردم از آن اطلاع داشتند در هر دو مسجد نماز میخواند.
یکبار در مسجد حیدر، در گوشهای از مسجد مقداری خاکروبه میبیند. ظاهراً خادمها آنجا را جاروب کرده بودند و یادشان رفته بود که خاکروبه را بردارند، یکی از آنها را صدا میزند و میگوید یک جارو و خاکانداز برای من بیاور. فوراً جارو و خاکانداز را میآورند و خودش شروع به جمعآوری خاکروبهها میکند که در همین حال خادمها میآیند و با عذرخواهی جارو و خاکانداز را از او میگیرند. پدرم هم با لبخند میگوید چه فرقی دارد. من هم خادم اینجا هستم و اینطور نیست که کار من فقط نماز خواندن و منبر رفتن باشد.
*****
در مجالس عمومی پدرم به من اجازه نمیداد پاهایم را دراز کنم چون بخاطر مشکل جسمی نیاز داشتم که پایم را گاهگاهی دراز کنم. میگفت اگر خسته شدی بلند شو، چند قدمی راه برو و در جائی که کسی نیست پایت را دراز کن و پس از رفع خستگی برگرد.
*****
یکبار، یک عده از یکی از روستاهای زرقان میآیند پیش مرحوم آخوند ملاعبدالجواد برای عقد کردن. برنامه دفترهای رسمی ازدواج در ایران تازه راه افتاده بود و مسئولیت یکی از این دفترها را هم به مرحوم آخوند داده بودند. تا قبل از آن هیچ هزینهای برای جاری کردن صیغه عقد گرفته نمیشد ولی پس از آن طبق قانون باید دو ریال بابت تمبر میپرداختند و این خاطره مربوط به همین زمان است.
خلاصه، مراسم عقدکنان مهیا میشود و آخوند به آنها میگوید: هزینه تمبر دوزار (دو ریال) میشود. آنها میگویند که ما هیچ پولی به همراه نداریم. مرحوم آخوند میگوید: این قانونی است که دولت تعیین کرده و خودم هم ندارم که به جای شما پرداخت کنم. بزرگتر روستائیها میگوید: اصلاً نیازی به خطبه عقد نداریم. همین که تا خانه آخوند آمدهایم عروس به داماد حلال شده است.
مرحوم آخوند به آنها میگوید: من صیغه عقد را جاری میکنم و شما فردا هزینه تمبر را بیاورید آنها باز قبول نمیکنند و بساطشان را جمع میکنند که از خانه بیرون بروند.
هرچه اطرافیان مرحوم آخوند میگویند: بدون اجرای خطبه عقد زن به مرد حلال نمیشود قبول نمیکنند. وقتی که مرحوم آخوند میبیند که ممکن است آنها بدون خطبه عقد به حجله بروند و فعل حرام صورت بگیرد آنها را بر میگرداند و خطبه عقد را جاری میکند و خودش هزینه تمبر را تهیه میکند.
*****
مرحوم آخوند ملاعبدالجواد، علاوه بر مقام علمی و مذهبی، دستخط بسیار زیبائی نیز داشته که بسیاری از اسناد و مدارک آن زمان به خط ایشان موجود است. در ضمن تعدادی از سنگ مزارهای قدیمی زرقان در دو قبرستان به خط ایشان است که عموماً متن آنها نیز خود مرحوم آخوند تنظیم میکرده و بعضاً اشعاری هم میسروده است. سنگهائی که به خط ایشان است در گوشه آنها نوشته شده: عبدالجواد و یا جواد.
*****
اواخر عمر مرحوم آخوند ملاعبدالجواد، مصادف بوده با استقرار بخشداری در زرقان و این بخشداری حوزه وسیعی را از ارسنجان و مرودشت و خرامه و روستاهای بیضا و ابرج و کامفیروز را زیر نظر داشته است. معمولاً هر کدام از بخشدارها که به زرقان میآمدند، با مرحوم آخوند ملاقات میکردهاند و بسیاری از امور مهم را به سمع ایشان میرساندند. مثلاً درباره بزرگان زرقان و روابط اجتماعی مردم سؤال میکردند تا اطلاعات کاملی در رابطه با حوزه عملکرد خود به دست آورند. در دوره زندگی مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم هم همین روند ادامه داشته و بخشدارها با ایشان ملاقات و مشورت میکردند. علیرغم این موضوع، این دو بزرگوار تمایل و علاقهای به این امور نداشتند ولی مسئولین شهر و بخش با توجه به دستورات مافوقهای خود در استان به خدمت ایشان میرسیدند و این دو بزرگوار نیز همیشه آنها را برای خدمت به مردم تشویق میکردند و اهمیت خدمتگزاری به خلق خدا را به آنها گوشزد مینمودند.
*****
مجلس عقدی در شیراز برگزار بود و همه چیز برای انجام مراسم فراهم ولی از آنجا که مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم برای مراسم عقدی دیگر به روستای لپوئی رفته بود عاقد دیگری آورده بودند. خانواده عروس و مخصوصاً خود عروس در برنامهریزیهای اولیه شرط کرده بودند که خطبه عقد را حتماً باید مرحوم شیخ ابوالقاسم بخواند، به همین خاطر، ضمن احترام به عاقد دیگر، حاضر نمیشدند که خطبه عقد خوانده شود. خانواده داماد گفتند که نتوانستهاند آقای معدلی را پیدا کنند و بخاطر دعوت از مردم لازم است خطبه عقد حتماً خوانده شود. خانواده عروس راضی شدند ولی عروس به اتاق دیگری رفت و گفت تا آقای معدلی نیاید من «بله» را نخواهم گفت و این آرزوئی بود که از کودکی در دلم بوده و حالا هم که لحظه وقوع آن فرا رسیده به هیچ وجه حاضر نیستم «بله» بگویم و این آرزو را چندین بار هم به داماد و خانوادههای طرفین گفتهام و این بزرگترین آرزوی زندگی من بوده است. خلاصه هر کاری میکنند عروس راضی نمیشود تا خانواده داماد دوباره به زرقان میآیند و از زرقان به لپوئی میروند و نشانی محل عقد را پیدا میکنند و حاج شیخ را به شیراز میبرند و مجلس عقد که در حال لغو شدن بود دوباره برقرار میشود و عروس به مجلس میآید. حاج شیخ نیز تذکر میدهد که نباید مراسم عقد را به خاطر عدم حضور او، به تأخیر و تعویق میانداختند ولی عروس، شرط و آرزوی خود را دوباره مطرح میسازد و نهایتاً خطبه عقد جاری میشود و عروس «بله» میدهد. حاج شیخ هم برای خوشبختی آنها دعا میکند و جلسه به آمینهای حضار تمام میشود ولی شوق و آرزوی چنین عقدی در دلهای جوانان مجلس شعلهور میگردد.
***
در زمانی که برگزاری مراسم اعتکاف رسم نبود و کمتر کسی به این مراسم بزرگ معنوی اهمیت میداد، مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم درباره اهمیت این برنامه تبلیغ میکردند و جوانان را به انجام اعتکاف تشوق مینمودند ولی از آنجا که شرایط اجتماعی هم فراهم نبود معمولاً این مراسم برگزار نمیشد و حاج شیخ اعمال آن را در خانه انجام میدادند و این سه روز (سیزدهم تا پانزدهم ماه رجب) را روزه میگرفتند. ایشان اهتمام زیادی برای اجرای اعمال «ام داوود» داشتند و در ظهر روز پانزدهم رجب پس از نماز ظهر و عصر به روی پشت بام میرفتند و تا نزدیک غروب اعمال «ام داوود» را با حالتی خاص به جا میآوردند و هیچ کاری را در آن روز بر آن ترجیح نمیدادند مگر برای ایجاد صلح و سازش و مخصوصاً برای قرائت خطبه عقد.
***
در مجلس عقدی که عاقد آن حاج محمدباقر معدلی بود تلفن همراه ایشان زنگ میخورد و یک نفر از پشت تلفن به ایشان میگوید که الان در مسجدالحرام است و به تقاضای ایشان عمل کرده است. حاج محمدباقر از ایشان خواسته بود که به نیابت از مرحوم پدرش (حاج شیخ ابوالقاسم) دو رکعت نماز در مسجدالحرام بخواند. حاج محمدباقر به طرف میگوید که الان در مجلس عقد است و تقاضا میکند که برای خوشبختی عروس و داماد هم دعا کند. طرف میگوید گوشی را به عروس بدهد تا خودش هرچه میخواهد بگوید و دعا کند. مجلس عقد با وجود چنین شرایطی منقلب میشود و عروس تلفن را به دست میگیرد و پیامهای قلبی و آرزوهایش را به مسجدالحرام میرساند و از او میخواهد که برای خوشبختی آنها هم دو رکعت نماز در مسجدالحرام بخواند. خلاصه تقاضای خواندن دو رکعت نماز برای مرحوم حاج شیخ و تماس تصادفی آن دوست در این لحظه حساس باعث میشود که فضای حج و نماز در بیتاللهالحرام به مجلس عقد حاکم گردد و برای عروس و داماد هم همان نماز خوانده شود.
***
زمین بهداری قدیم و مدارس قاآنی و مهرداد و 25 شهریور قدیم که اکنون نامهای دیگری دارند متعلق به مرحوم حاج فرج آقا منتخب بود که با وساطت پدرم آنها را به آموزش و پرورش و بهداری داد و جا دارد که ذکر خیری از آن مرحوم بشود. علاوه بر اینها، فرزندان آن مرحوم نیز خدماتی داشتهاند، از جمله واگذاری زمینهای پشت بهداری که اکنون خانههای سازمانی آموزش و پرورش است و توسط فرزندان مرحوم منتخب واگذار شده است. مرحوم منتخب علاقهای خاص به مرحوم پدرم داشت و از او میخواست که محرومین را معرفی کند تا به آنها زمین واگذار نماید و تعدادی از طرف پدرم معرفی شدند ولی خود او علیرغم اصرار مرحوم منتخب هیچ زمینی را برای خودش نپذیرفت.
مرحوم علی صداقت اولین معلم زرقان بود که تمام باسوادها و تحصیلکردگان زرقان سواد و معلومات خود را مدیون آن بزرگوار هستند. مرحوم صداقت با پدرم نیز ارتباط تنگاتنگ و دوستانهای داشت و همیشه در امور تعلیم و تربیت از پدرم کمک میگرفت. اگرچه پدرم در آن زمانها جوان بوده ولی برای جمعآوری شاگردان و برگزاری کلاسها با آن بزرگوار همکاری میکرده است. متأسفانه هیچ نامی هم از مرحوم صداقت در تعلیم و تربیت زرقان نیست در حالیکه تمام بزرگان خدمات خالصانه او را به یاد دارند و خود را مدیون او میدانند.
خاطرات و تلاشهای مرحوم سید محمد ضیائی و مرحوم سیدعزالدین حدائق هم که اولین رؤسای فرهنگ و رئیس دبیرستان زرقان بودند ناشناخته مانده و به فراموشی سپرده شده است. این بزرگواران نیز در طول حیات پدرم با ایشان رفت و آمد داشتند و در اولین سال تأسیس دبیرستان پدرم دبیر قرآن و عربی و معارف اسلامی بود و در جمعآوری شاگرد و برگزاری کلاسها نیز با آنها همکاری داشت.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
به نقل از مقاله دیگرم با نام : معدل، اقیانوس عشق و اراده
مرحوم لطفعلی خان معدل با عموزادگان خود در زرقان (یعنی مرحوم ملاعبدالجواد و فرزندش مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم معدلی) ارتباطی بسیار نزدیک و عاطفی داشته که هر از مدتی با دیدار از این بزرگان صلهرحم به جا میآورده است.
مرحوم معدلالسلطنه معمولاً به اقوام و آشنایان خود در زرقان سر میزده و بخاطر اینکه اولاد نداشته ملک آهوچر را وقف اولاد منسوبین و نیازمندان می کند، در این صلهرحم، معمولاً همیشه به دیدار آخوند ملاعبدالجواد نیز میرفته و از محضر او کسب فیض میکرده است، البته مرحوم آخوند هم برای او احترامی خاص قائل بوده است. خاطره زیر درباره یکی از این دید و بازدیدهاست.
یکبار مرحوم معدل میخواسته به دیدن مرحوم آخوند برود به آخوند ملاعبدالجواد خبر میدهند که معدلالسلطنه دارد به دیدار او میآید و بهتر است از همسایهها فرش و زیراندازی مناسب قرض کنند تا مهمان او روی آنها بنشیند مرحوم آخوند میگوید: اصلاً نیازی به این چیزها نیست و نباید برای اینکار ظاهرسازی کنند. وقتی که معدل به دیدار او میآید، بخاطر احترامی که ملاعبدالجواد برای معدل قائل بوده، عبای خود را چهارتا میکند و روی فرش کهنه خود میاندازد و معدل را روی آن فرش الهی مینشاند.
مرحوم معدل نیز که این لطف بزرگ را میبیند از مرحوم آخوند اجازه میخواهد که برای او خانهای مناسب با فرشهای خوب تهیه کند ولی مرحوم آخوند ملاعبدالجواد اجازه نمیدهد و او را سفارش به کمک به نیازمندان مینماید. بدون شک، منش و شخصیت و انفاس قدسی آن عالم فرزانه و پارسا در روحیه مرحوم معدل تأثیری عمیق داشته و بسیاری از باقیات صالحات او در اثر همنشینی و ارادت به مرحوم ملاعبدالجواد بوده است.
قبلاً خیابان اصلی زرقان (یعنی از فلکه بسیج فعلی تا بانک ملی) به نام او بود و تابلوئی به نام «خیابان معدل» روی دیواری که اینک دیوار شرقی بانک ملی است قرار داشت. قسمت عمده املاک او نیز در «آهوچر زرقان» است که در حیات خودش تبدیل به موقوفه شد و اینک در اجارهی بسیاری از همشهریان ماست.
لازم به ذکر است که آب انبار زرقان و بقعه سید نسیمی به دستور مادر مرحوم معدل ساخته شد که کهنسالان این شهر آن را به یاد میآورند و سینه به سینه نقل کردهاند.
فامیل خانواده معدلیها نیز بخاطر انتساب به او در سالی که از طرف دولت مردم را شناسنامه دار میکردند انتخاب شده است.
=====================================
روحشان شاد و یادشان گرامی
نثار ارواح مطهرشان صلوات و فاتحه