نقدی بر حجاب زنان یا خویشتنداری مردان
بنام خدا، با سلام و عرض ادب
اخیرا کلیپی به نام «حجاب زنان یا خویشتنداری مردان» در گروه اصحاب مسجد منتشر شد که مناسب این گروه نبود و مدیر گروه باید مراقب شأن گروه باشد، البته مدتی است این کلیپ در فضای بی در و پیکر مجازی دست به دست می شود و هیچکس به آن جواب منطقی نمیدهد همانگونه که در گروه ما بی جواب ماند لذا از باب جهاد تبیین به چند نکته اشاره می شود.
۱- بهتر بود گوینده محترم خانم سمیه شکری که با رادیو فرهنگ نیز همکاری دارد محجبه است تا آخر این مثنوی ۷۹ بیتی شرفنامه نظامی که منجر به با حجاب شدن اختیاری و (نه اجباری) زنان قفچاق می شود را برای مخاطبان قرائت می کرد و لذا برای اطلاع همگروههای عزیز (و مخاطبان جهانی هدهد که این پاسخ را در وب میخوانند) کل این شعر را در پایان مقاله می گذارم و استدعا دارم که حتماً مطالعه فرمایند چون نظامی نه فقط یکی از قله های رفیع و با شکوه ادبیات ملی ماست بلکه یکی از حکیمان و شاعران بزرگ آیینی ما نیز محسوب می شود و به قول خودش شرفنامه اش بر دیگر آثارش شرف دارد و به این خاطر نامش را شرفنامه گذاشته است.
۲- کاش فرصت بود تک تک ابیات بند ۴۷ شرفنامه و بلکه اصل شرفنامه و پنج گنج حکیم نظامی را در حد بضاعت خویش، شرح و بسط می کردیم ولی به علت ضیق وقت فقط این نکته را متذکر میشوم که زنان این داستان بخاطر درس گرفتن از یک بت، و احساس حیای ذاتی که امری نهانی و آسمانی است محجوب و چادری شدند:
...خبر داد دانای بیدار بخت
که خفچاق را دل چو سنگ است سخت
به بر گرچه سیمند سنگین دلند
به سنگین دلان زین سبب مایلند
بدین سنگ چون بگذرد رختشان
از او نرم گردد دل سختشان
که روئی بدین سختی از خاره سنگ
چو خود را همی پوشد از نام و ننگ
روا باشد ار ما بپوشیم روی
ز بیداد بیگانه و شرم شوی
دگر نسبتی کاسمانیست آن
نگویم که رمزی نهانیست آن...
۳-پیام کلیپ فوق دو قسمت دارد، قسمت اولش درباره حیا و چشم پوشی مردان است و قسمت دومش بیحجابی یا بدحجابی زنان. قسمت اول بسیار درست و اساسی و مهم است چنانکه خداوند در قرآن کریم (به زنان و مردان) میفرماید: «غُضوا ابصارکم، چشمهایتان را بپوشید یا پایین بیندازید»؛ ولی حیا و چشم پوشی مردان مجوز بی حجابی و بی بند و باری زنان نیست و در این روزگار که کلیپهای سیاسی ضد حجاب در اسرائیل با دلارهای نفتی عربستان علیه تنها نظام شیعه جهان ساخته و پرداخته میشود ما نباید ناخواسته باعث پخش و انتشار وسیع آنها شویم.
والسلام
*****
بند ۴۷ شرفنامه حکیم نظامی گنجوی
بیا ساقی آن باده بر دست گیر
که از خوردنش نیست کس را گزیر
نه باده جگر گوشهٔ آفتاب
که هم آتش آمد به گوهر هم آب
دو پروانه بینم در این طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه
نگردند پروانه شمع کس
که پروانه ما نخوانند بس
فروغ از چراغی ده این خانه را
که سازد کباب این دو پروانه را
گزارشکن فرش این سبز باغ
چنین برفروزد چراغ از چراغ
که چون یافت اسکندر فیلقوس
خبرهای ناخوش ز تاراج روس
نخفت آن شب از عزم کین ساختن
ز هر گونه با خود برانداختن
که جنبش در این کار چون آورم
کز این عهد خود را برون آورم
دگر روز کین بور بیجاده رنگ
ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ
سکندر بران خنگ ختلی نشست
که چون باد برخاست چون برق جست
ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند
وز آنجا سوی دشت خوارزم راند
سپاهی چو دریا پس پشت او
حساب بیابان در انگشت او
بیابان خوارزم را در نوشت
ز جیحون در آمد به بابل گذشت
بدان تا کند عالم از روس پاک
قرارش نمیبود در آب و خاک
در آن تاختن دیده بی خواب کرد
گذر بر بیابان سقلاب کرد
بیابان همه خیل قفچاق دید
در او لعبتان سمن ساق دید
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
فروزانتر از ماه و از آفتاب
همه تنگ چشمان مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب
نقابی نه بر صفحهٔ رویشان
نه باک از بردار نه از شویشان
سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب
چو دیدند روئی چنان بی نقاب
ز تاب جوانی به جوش آمدند
در آن داوری سخت کوش آمدند
کس از بیم شه ترکتازی نکرد
بدان لعبتان دست یازی نکرد
چو شه دید خوبان آن راه را
نه خوب آمد آن قاعدت شاه را
پری پیکران دید چون سیم ناب
سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب
ز محتاجی لشگر اندیشه کرد
که زن زن بود بی گمان مرد مرد
یکی روز همت بدان کار داد
بزرگان قفچاق را بار داد
پس از آنک شاهانه بنواختشان
به تشریف خود سر برافراختشان
به پیران قفچاق پوشیده گفت
که زن روی پوشیده به در نهفت
زنی کو نماید به بیگانه روی
ندارد شکوه خود و شرم شوی
اگر زن خود از سنگ و آهن بود
چو زن نام دارد نه هم زن بود
چو آن دشتبانان شوریده راه
شنیدند یک یک سخنهای شاه
سر از حکم آن داوری تافتند
که آیین خود را چنان یافتند
به تسلیم گفتند ما بندهایم
به میثاق خسرو شتابندهایم
ولی روی بستن ز میثاق نیست
که این خصلت آیین قفچاق نیست
گر آیین تو روی بربستن است
در آیین ما چشم در بستن است
چو در روی بیگانه نادیده به
جنایت نه بر روی بر دیده به
وگر شاه را ناید از ما درشت
چرا بایدش دید در روی و پشت
عروسان ما را بسست این حصار
که با حجلهٔ کس ندارند کار
به برقع مکن روی این خلق ریش
تو شو برقع انداز بر چشم خویش
کسی کو کند دیده را در نقاب
نه در ماه بیند نه در آفتاب
جهاندار اگر زانکه فرمان دهد
ز ما هر که خواهد بر او جان دهد
بلی شاه را جمله فرمان بریم
ولیکن ز آیین خود نگذریم
چو بشنید شاه آن زبان آوری
زبون شد زبانش در آن داوری
حقیقت شد او را که با آن گروه
نصیحت نمودن ندارد شکوه
به فرزانه آن قصه را گفت باز
وز او چارهای خواست آن چاره ساز
که این خوبرویان زنجیر موی
دریغست کز کس نپوشند روی
وبالست از این چشم بیگانه را
چو از دیدن شمع پروانه را
چه سازیم تا نرم خوئی کنند
ز بیگانه پوشیده روئی کنند
چنین داد پاسخ فراست شناس
که فرمان شه را پذیرم سپاس
طلسمی برانگیزم از ناف دشت
که افسانه سازند ازان سرگذشت
هر آن زن که در روی او بنگرد
بجز روی پوشیده زو نگذرد
به شرطی که شاه آرد آنجا نشست
وزو هر چه در خواهم آرد به دست
شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست
به زور و به زر یک به یک کرد راست
جهاندیدهٔ دانا به نیک اختری
درآمد به تدبیر صنعت گری
نو آیین عروسی در آن جلوهگاه
برآراست از خاره سنگی سیاه
برو چادری از رخام سفید
چو برگ سمن بر سر مشک بید
هرانزن که دیدی در آزرم اوی
شدی روی پوشیده از شرم اوی
درآورده از شرم چادر به روی
نهان کرده رخسار و پوشیده موی
از آن روز خفچاق رخساره بست
که صورتگر آن نقش برخاره بست
نگارنده را گفت شه کاین نگار
در این سنگدل قوم چون کرد کار
که فرمان ما را ندارند گوش
در این سنگ بینند و یابند هوش
خبر داد دانای بیدار بخت
که خفچاق را دل چو سنگ است سخت
ببر گرچه سیمند سنگین دلند
به سنگین دلان زین سبب مایلند
بدین سنگ چون بگذرد رختشان
از او نرم گردد دل سختشان
که روئی بدین سختی از خاره سنگ
چو خود را همی پوشد از نام و ننگ
روا باشد ار ما بپوشیم روی
ز بیداد بیگانه و شرم شوی
دگر نسبتی کاسمانیست آن
نگویم که رمزی نهانیست آن
به پامردی این طلسم بلند
بران رویها بسته شد روی بند
هنوز آن طلسم برانگیخته
در آن دشت ماندست ناریخته
یکی بیشه در گردش از چوبهٔ تیر
چو باشد گیا بر لب آبگیر
ز پرهای تیر عقاب افکنش
عقابان فزونند پیرامنش
همه خیل قفچاق کانجا رسند
دو تا پیش آن نقش یکتا رسند
زره گر پیاده رسد گر سوار
پرستش کنندش پرستندهوار
سواری که راند فرس پیش او
نهد تیری از جعبه در کیش او
شبانی که آنجا رساند گله
کند پیش او گوسفندی یله
عقابان درآیند از اوج بلند
نمانند یک موی از آن گوسفند
ز بیم عقابان پولاد چنگ
نگردد کسی گرد آن خاره سنگ
صنم بین که آن نقش پرداز کرد
که گاهی گره بست و گه باز کرد
والسلام