انتشارات هدهد

hodhod publication

انتشارات هدهد

hodhod publication

انتشارات هدهد

بسم الله الرحمن الرحیم
«لَهُمُ البُشری فِی الحَیوٰةِ الدُنیا و فی الاخره، لا تبدیلَ لِکلماتِ الله ، ذالک هُوَ الفُوْزُ العَظیم» (یونس 64) آنها را پیوسته بشارت است هم در حیات دنیا (به مکاشفات در عالم خواب) و هم در آخرت (به نعمتهای بهشت). سخنان خدا را تغییر و تبدیلی نیست، این است فیروزی بزرگ.
=========================
باَللّهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوانِ وَ تَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَــقْــبَلَ الْفَرْقَدانِ وَ بَلِّغْ روحَهُ وَاَرْواحَ اَهْلِبَــیْـتِهِ مِنَّا التَّحِیَّةَ وَالسَّلامِ.
بار خدایا بر آقای ما حضرت محّمد و آلش درود فرست به عدد اختلاف رنگها و به عدد سپیده صبحها و زردی غروبهایی که آمده و خواهد آمد و به عدد تکرار شب و روز و به تعداد ستاره هایی که طلوع می کنند و به محضر روح پیامبر اکرم و ارواح طیبّه اهل بیت او از طرف ما درود و سلام برسان.
========================
ارادتمند و ملتمس دعا : غلام غلامان اهلبیت
محمد حسین صادقی - مدیر انتشارات هدهد
شماره مجوز از وزارت ارشاد : ۹۹۹
مذهبی، آموزشی، هنر و ادبیات
09176112253
*************
هدهد ، پیام آور عشق و فرزانگی
مشاوره ، ویرایش و چاپ کتاب
افست - دیجیتال
**************
Mohammad Hossein Sadeghi
Manager of Hodhod Publication
Hodhodzar@gmail.com
00989176112253

می با اژدها - قسمت اول

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ق.ظ

هوالجمیل

مجموعه شعر

می با اژدها

گزیده اشعار سیاسی، اجتماعی، اخلاقی، عرفانی و فلسفی

در قالبهای مختلف و موضوعات متفاوت

قسمتی از کتاب شریف کوثریه

سروده محمد حسین صادقی

زورقی در کیهان

شور جنونم ، پایان ندارد
هر دردمندی ، درمان شد و رفت
اینک ، طبیبم ، مانده
است تنها
تنهائیِ او ، شد شامل من
امشب ز مستی ، بی اعتدالم
من هستم و او ، در کل هستی
من جز طبیبم ، سلطان ندارم
جانم گرفت و جانی دگر داد
از درد و درمان، دیگر خبر نیست
پایان  دردم ، آغاز  وصل  است

 

 

حالی که دارم ، طوفان ندارد
جز من که دردم ، درمان ندارد
دیگر بجز من ، مهمان ندارد
زیباتر از این ، امکان ندارد
چون زورق دل ، سُکّان ندارد
گنجایش ما ، کیهان ندارد
جز من طبیبم ، دربان ندارد
جانی که غیر از ، جانان ندارد
بازار وحدت ، دکّان ندارد
آغـاز  وصلم ،  پایان   ندارد

 

قم - سحر نهم ربیع الاول 1425

سالروز آغاز امامت حضرت مهدی (عج) مصادف با دهم اردیبهشت 1383

خرمن خرچنگها

تا در تو نگردند هماهنگ ، نظرها
سازند بپا روی زمین ، جنگ ، نظرها

 

 

 

 

 

 

نزدیک‌تری از رگ گردن به خلائق
دورند ولی از تو ، به فرسنگ ، نظرها

 

غیر از تو در این آینه ، صاحبنظری نیست
در فهم تو هستند ولی لنگ ، نظرها

 

 

 

 

 

 

گر حذف شود جنگ ز قاموس تمدن
هستند چنان گلشن فرهنگ ، نظرها

 

شیطان شده مبهوت ز استادی انسان
انداخته چون بر دل دین ، چنگ ، نظرها

 

 

 

 

 

 

تا جنگ برای تو و با نام تو جاریست
بارند بر آئینه
ی حق ، سنگ ، نظرها

 

کشتند رسولان و عزیزان خدا را
در پهنه
ی تاریخ ، همین تنگ نظرها

 

 

 

 

 

 

از بس که گره خورده به هم چنگ تفکر
گردیده چنان خرمن خرچنگ ، نظرها

 

غیر از نظر عشق بر این عالم و آدم
هستند همه بسته و بد رنگ ، نظرها

 

 

 

 

           

                                            یا رب برسان آنـکه در این تفــرقه آباد

                                             سازد به یکی جلوه ، هماهنگ ، نظرها

مهبط خورشید

هرچند نه در زمره‌ی فرهیختگانیم
از لحظه‌ی اخراج ز آغوش تو تا حال
چون همره ما بود ز آغوش تو عطری
در حجله‌ی گلزار تو مانند نسیمی*
عمری است که از شرم و تلاش و ادب و داغ
زان رو که اسیر قفس مهر تو گشتیم
گر شد دل ما مهبط خورشید ، عجب نیست

 

 

از دولت عشق تو برانگیختگانیم
بر دامن هر جلوه درآویختگانیم
در مُلک ابد عطر ادب بیختگانیم
با هر گل نشکفته درآمیختگانیم
در کان ولای تو عرق ریختگانیم
در هر دو سرا سلسله بگسیختگانیم
فانـــوس‌کِش کوچــه‌ی فرهیـختگانیم

 

*  نسیمی ایهام دارد، هم به معنای «یک نسیم» و هم اشاره به نام شاعر و عارف شهید سید عمادالدین نسیمی که گلزار شهدای گرانقدر زادگاهم، زرقان فارس، در جوار بقعۀ متبرک او قرار دارد.

اعجاز ایمان

و هر کس به اندازهی باور خود
یقین گر نداری به اعجاز ایمان
هر اندازه ایمان به اعجاز داری
نمی
بینی ار دست امداد غیبی
دعا جبر را می
شکافد چو طفلی
نجنگی اگر فاش با نا امیدی
تو در کشور هستیِ خود امیری
دعا نیست خودمحوری در اراده
تو با اذن حق در دعا می
توانی
و با توبه و شکر و انفاق و بخشش
و یا می
توانی به حکم شفاعت
نکن هرگز از سرنوشتت شکایت
کسی نیست زندانی سرنوشتش
چو عقل و اراده تو را هست رهبر
رها شو ز زندان بیحاصلی
ها
تو قائم به روح خدائی که با
آن
تو داری پر و بالی از روح خالق
خدا بر بشر داده تاج کرامت
تو آنگونه باید شوی وصل بر او
سلاح رسولان دعا بوده ، یعنی
به وقت دعا پر شو از روح قدسی
چو حبل
المتین است بابالحوائج
دخیلی ببند از ولا بر شفاعت
و راضی شو از هرچه او می
پسندد
 (غلاما) اگر نیستی اهل توبه

 

 

ز اعجاز ، پُر میکند ساغر خود
نیفکن به دریای شک لنگر خود
همانقدر هستی تو یاریگر خود
نکن پر ز ورد و دعا دفتر خود
که با گریه پیدا کند مادر خود
شوی کشته
ی یأس در سنگر خود
به هم زن قوانین، تو در کشور خود
نظامی است چرخنده بر محور خود
قضا دور سازی ز دور سر خود
رها گردی از جرم یا کیفر خود
بَری بهره از قرب پیغمبر خود
شکایت کن از نفس ویرانگر خود
مگر اینکه زندان کند باور خود
تو باید شوی تابع رهبر خود
و ایمان بیاور به بال و پر خود
به روی زمین می
کشی پیکر خود
که با آن تو را می
کِشد در بر خود
و او را نموده است فرمانبر خود
که دل می
شود وصل بر دلبر خود
تو باید مسلح کنی باور خود
بپر تا به معراج با شهپر خود
تو باید شوی وصل بر یاور خود
و کن عرضه بر او دل مضطر خود
و تسلیم تصمیم درمانگر خود
نپیچان تو این لقمه دور سر خود

 

روح کعبه

کعبه جسم است و روح او مولاست
کعبه دور امام می‌چرخد
در طوافی به همره هستی
هرچه دارد تقدس این خانه
صاحب خانه صاحب دین است
امر حق هست لایق عبدی
روح این اجتماع عرفانی
باید از روح حج پدید آید

 

 

جسم ، بی روح ، مرده‌ای تنهاست
چون عبیدی که عاشق و شیداست
در مداری که روز و شب پیداست
همه از یُمن صاحبی والاست
صاحب دین ولّیِ امر خداست
که خدائی‌ترین گل دنیاست
وحدت و حرکتی به قصد ولاست
اجتماعی که محورش مولاست

 

فردوس تفکر

گفتند : «پشیمانی ما سود ندارد....»
این نکته‌ی رایج که شده ورد لب ما
پوزش طلبی از خود و از خالق و مردم
اکسیر ندامت ز تفکر عمل آید
برگشت به خود ، حاصل زیبائی فکر است
یک لحظه پشیمانیِ حُر ، داد نجاتش
هر کس که کند سرزنش نفس ، مداوم
درمان نپذیرد دل نومید کسی که
آنانکه به توجیه خطا ، توبه نکردند
توّاب و رحیم است خداوند (غلاما)

 

 

این گفته بجز مغلطه مقصود ندارد
عذری است که محدوده
ی محدود ندارد
جز طالب اندیشه‌ی محمود ندارد
جاهل بجز از خصلت نمرود ندارد
فردوس تفکر ره مسدود ندارد
توّاب بجز طالع مسعود ندارد
در پیش رهی جز ره معبود ندارد
امّید به آیندی موعود ندارد
گفتند پشیمانی ما سود ندارد
او جز نظر مهر به موجود ندارد

 

بیمه کمیل

بار الها از خودم من شاکیام
می‌دهد بر من جسارت در گناه
کرده او رخت مذلت بر تنم
من شکایت دارم از دست خودم
می‌کند توجیه ، اعمال بَدم
بار الها خسته‌ام از دست خود
می‌کند پیوسته امرم بر بدی
بار الها ظلم کردم بر خودم
من حریف حیله‌ی خود نیستم
بیمه کن یا رب دلم را با کمیل

 

 

این خود شیطانی و ضحاکیام
می‌کند تشویق در بیباکی
ام
بُرده از آئینه‌ی دل ، پاکی
ام
چون شکسته حرمت افلاکی
ام
می‌دهد تعلیم در هتاکی
ام
این خود بی آبروی خاکی
ام
رحم کن یا رب به این غمناکی
ام
من به درگاه تو از خود شاکی
ام
دِه نجات از این همه سفاکی
ام
تا دهد تعلیمِ عشق و پاکی
ام

 

مجلس ختم عشق 

جنونی که اینک گناه من است
 از آن ، وام دارم زمستان آه
 جنونم به هر صخره کوبیده است
 جنونم ز عادت فراری نمود
 چو خفاش از آسمان می‌چکد
 بلندای یلدای گیسوی او
 به فصلی که کفتارها زاهدند
 بیائید در مجلس ختم عشق

 

 

حماســی‌ترین اشـــتباه من است
و باران ، که شعر نگاه من است
و هر صخره آرامگاه من است
جنان نیز تبعیدگاه من است
سیه تر ز شب ، صبحگاه من است
همان سرنوشت سیاه من است
ریا آخرین جان پناه من است
که در حجله‌اش عکس ماه من است

 

عاشقم، پس هستم

عاشقم ، صاف و ساده ، پس هستم
مثل صفرم که ارزش یک را
در ره عشق ، بوده‌ام دائم
اختیارم به دست معشوق است
چون به هر جلوه می‌شوم مجذوب
هستم از دولت جنون عمری
از قطار اراده در ره وصل
چونکه دارم ارادتی سرشار
هستم آن میوۀ رسیدۀ عشق
چونکه در آفرینش عالم
خاکم اما برای کاخ وجود
نیستم من ولی دلم چون هست   

 

 

داغ بر دل نهاده ، پس هستم
می‌نماید زیاده ، پس هستم
مثل کوه ، ایستاده ، پس هستم
عاشقم ، با اراده ، پس هستم
ساده ، مثل براده ، پس هستم
عقل از دست داده ، پس هستم
چون نگشتم پیاده ، پس هستم
بر اولوالعزم باده ، پس هستم
که ز هستی فتاده ، پس هستم
می‌شـوم استـــفاده ، پس هستم
می‌شوم خشت ساده ، پس هستم
فرش دارالــعـباده ، پس هستم

 

مردباش

پیرو هر دین که هستی مرد باش
گر که حتی دین نداری در حیات
بر سر چیزی اگر در زندگی
جان مولا ، با کسی حتی اگر
گر شدی پیروز در هر عرصه‌ای
 گر شدی ناکام در دلدادگی
هر که هستی، هر کجا و هر زمان
گرچه رسم این جهان نامردی است

 

 

هر کسی را می‌پرستی مرد باش
چون جوانمردانِ هستی مرد باش
با کسانی عهد بستی مرد باش
عهد و پیمانت شکستی مرد باش
یا اگر خوردی شکستی مرد باش
یا ز جام عشق ، مستی ، مرد باش
گر غنی یا زیر دستی مرد باش
تو ولی بی ننگ و پستی مرد باش

 

تا بیائی...

دلم دیوانه کردم تا بیائی
انار سرخ و خونین دلم را
خرابم لانه کردی تا نیایم
همه اجزا و ذرات وجودم
برای اختفای گنج عشقت
تماشایت شنیدم بس گران است
کویر دل به بذر داغ عشقت
شنیدم پا به گلشن می‌گذاری
غلامت را سلیمان وار دریاب

 

 

خرد ، بیگانه کردم تا بیائی
برایت دانه کردم تا بیائی
دوباره لانه کردم تا بیائی
تماشاخانه کردم تا بیائی
دلم ویرانه کردم تا بیائی
سرم بیعانه کردم تا بیائی
شقایق‌خانه کردم تا بیائی
بصر ، گلخانه کردم تا بیائی
طلب مورانه کردم تا بیائی

 

6/2/68

فطرت آئینه‌ها

عشق، یعنی من و تو در صدف تنهائی
دست یک عاشق بیدل زده در عرش گره
آفریده‌ست خدا فطرت ما آینه‌ها
هدف از خلقت ما عاشقی و خوشبختی است
اشرف خلق خدائیم و امانتدارش
قلب ما ساغر مخصوص تجلّیات است

هرچه از جنس هوس گشته به آتش محکوم
عاقبت عشق زمینی به سماوات رسد
ج

 

حل شدن در دل هم با شعف شیدائی
روح سبز من و تو چون علف صحرائی
تا که تکثیر نماید هدف زیبائی
که نهان کرده خدا در کنف دانائی
داده این مرتبه بر ما شرف علیائی
نیست پیمانۀ وحدت خزف سُفلائی
در هوس نیست دمی جز اَسَف رسوائی
چون بگنجد دو خدا در صدف تنهائی

 

 

 

سائل

برداشتی آزاد از دعای ابو حمزه ثمالی

اگرچه دچارم به بند رذائل
ندارم فضیلت به عمرم ولیکن
نگفتی مگر سائل از خود نرانید
بَدَم من ولی دوست دارم حسینت
ندارم ز خود آبروئی ولیکن
من آنم که کردم جسارت به مولا
ز الطاف تو بوده‌ام غافل اما
کنون غرق در خجلتی آتشینم
کریما عطا کن به من جام کوثر

 

 

نگشته امیدم به عفو تو زایل
امیدم به عفوت بُود از فضائل
منم بارالها به باب تو سائل
مگر هرکه بد شد ندارد دگر دل
توسل نمودم به خوبان کامل
تو اما گذشتی ز این عبد جاهل

نبودی تو یکدم از این بنده غافل
و توبه نموده مرا بر تو واصل
که تا شسته گردد دلم از ردائل

 

خاکستر آواز

شبی تا دعوت ناقوست ای عشق
چه چشم انداز سبزی داشتی ، آه
چو کودکهای بازیگوش ساحل
مرا در ژرفنایت غرق کردی
اگر می‌دیدم این کابوس غم را
ولی اینک بیا در خواب فرهاد
فقط درد است و شیدائی و هجران
نمی‌گردد بجز با داغ ، روشن
بجز خاکستر و یک شعله آواز

 

 

شنیدم ، آمدم پابوست ای عشق
خوشست از دور بانگ کوست ای عشق
صدف دیدم شدم مأنوست ای عشق
چو مروارید اقیانوست ای عشق
نمی‌خوردم چنان افسوست ای عشق
که شیرین می‌شود کابوست ای عشق
طریق و مذهب و ناموست ای عشق
دلم یعنی همان فانوست ای عشق
نمانده چیزی از ققنوست ای عشق

 

                                                             

 

گیشه

وجودم چونکه خُرده شیشه دارد
 نباشد خاک تنها معبر نور
 یکی ، آئینه ای در من شکسته
نیستان دلم مجذوب شمسی است
 ولی بیزارم از عرفان و دینی
 در این آئینه رخ بنما عزیزم
 شکستن های تو کثرت به پا کرد
 دل نورانی‌ام را باز بشکن
 ز بشکن بشکنت الحمد لله
 

 

همیشه نور در اندیشه دارد
ولی راه عبورش ، شیشه دارد
که نورش در وجودم ریشه دارد
که صدها مولوی در بیشه دارد
که پنهانی ، نظر با گیشه دارد
که تصویر تو حکم تیشه دارد
که نازت از ازل این پیشه دارد
که قدری خاک در اندیشه دارد
وجودم گنج خرده شیشه دارد

 

ناز عاجل

جز داغت ایندل ندارد
جانا طلب کرده‌ای جان
یک بازی پر فریب است
مغروق دریای هجرت
وصلت به یکدم جنون است
میلی که سوی تو دارم
آهست کارم ، فقط آه
آئینه ، صافست و خواهش

 

 

عشقت معادل ندارد
این ذره قابل ندارد
عشقی که مشکل ندارد
ساحل مقابل ندارد
طیّ مراحل ندارد
زورق به ساحل ندارد
آهی که حاصل ندارد
جز ناز عاجل ندارد

 

فطرت سیّال

دینی که گفته اند چو افیون توده هاست
گلبولهای سرخ و سفید حیاتبخش
عرفان و دین و فلسفه هر جا دکان زدند
مجنون نبوده هیچ رسولی ولی ز عشق
بت ساختن ز مذهب و بر آن تبر زدن
تقدیس رهبران و ز آنها جلو زدن
دین ، وامدار خلق خدا نیست در عمل

 

 

سیّال-فطرتی است که در خون توده‌ هاست
جاری درون سینۀ مفتون توده هاست
آنجا همان اریکه‌ی افسون توده هاست
هر عقل پاک ، عاشق و مجنون توده هاست
در کار و در معامله قانون توده هاست
از روی عشق ، سنت بی‌چون توده هاست
اما به روز حادثه مرهون توده هاست

 

کوله بار تنهائی

سایه وقتی که سرم می‌شکند
بغض هر پنجرۀ پائیزی
آسمان هم قفسی ظلمانی است
قاصد صادق غم را نکُشید
چه گرانسنگ دلی دارم ، آه
سنگ توجیه و تجاهل ، عمریست
آه ، نیما  «غم این خفتۀ چند
کوله باری که پر از تنهائیست
رنج ره با چه درختی گویم

 

 

سایبان بال و پرم می‌شکند
نیزه‌ای در جگرم می‌شکند
تا غرور سپرم می‌شکند
که دل دربدرم می‌شکند
تا برم نام حرم ، می‌شکند
چلچراغ گذرم می‌شکند
خواب در چشم ترم می‌شکند»
در غریبی کمرم می‌شکند
سایه وقتی که سرم می‌شکند

 

شراره‌ ناز

تا غمزه چنین ظریف کردی
بر خاک زدی شراره‌ی ناز
من بی‌گنهم تو با نگاهت
بر طور دلم نظر فکندی
شادم ز عدالت جفایت
من شاعر ماهری نبودم

 

 

احساس مرا لطیف کردی
آن را چو خودت شریف کردی

ایمان مرا ضعیف کردی
اینطور ، دلم نحیف کردی
چون بر من و بر حریف کردی

تو قافیه را ردیف کردی
 

صفای تا قیامت سوختن

زبان سبز باران را گل خشکیده می‌فهمد
سروش نی لبک‌ها را، شبان دیده در راهی
نمی‌گنجد عطش در کاغذین پندار گلخانه
ز تهدید مترسک‌ها مترسانید عاشق را
حماسی طعم عصیانهای روح سربداران را
صفای تا قیامت سوختن را شمع شیدائی
غم سودائی ما را به ملّاح ملاحت گو

 

 

صفای اشک هجران را دل غمدیده می‌فهمد
که همراه پری‌ها یار او کوچیده می‌فهمد
کجا داغ شقایق را گل ارکیده می‌فهمد
هوسبازی ما را گرگ باران دیده می‌فهمد

در این دهر مغول پرور فقط «فهمیده» می‌فهمد
که پیش از سوختن ، پروانه را بوسیده می‌فهمد
غم شوریده دلها را دل شوریده می‌فهمد

 

بارانی

دیده را ابر ماتم گرفته‌ست
آه بیچاره طفل خیالم
وه چه کولاک سختی‌ست امشب
شَروه خوان خوش آوای اشکم
مرغ بی سر پناه نگاهم
از هدایای چشمت دل من
چند ناز دگر کن که این دل

 

 

باز ، باران نم نم گرفته‌ست
دامنت را چه محکم گرفته‌ست
اشک با آه توأم گرفته‌ست
با لب ناودان دم گرفته‌ست
لانه در چشم زمزم گرفته‌ست
آسمان آسمان غم گرفته‌ست
چند آتشفشان ، کم گرفته‌ست

 

شاهکار

بر چرخ آفرینش ، تا شد سوار ، شاعر
در کارگاهِ هستی ، شعر آفرید و پنداشت
غفلت زُدائی‌اش را ، از یاد برد و گردید
با چند حرف موزون ، یا چند وهم و تصویر
با آن تبر که بایست بت می‌شکست دائم
برتر ز خویش دیدن ، در شاعری روا نیست
اخلاق و عشق و عرفان ، بازیچه های شعرند
گر زهد هم بر اینها ، باری ، اضافه گردد
جائی که نسل انسان در حال انقراض است
باشد مراد شاعر ، دیوان که جمع دیو است
در کشوری که باشد ، کار هنر ، حماقت
هیچ اتفاق خاصی ،  بی شک ، نخواهد افتاد
حیف است در دو عالم ، جز مُلک دل خریدن
هرچند جای خود را نشناخت در طبیعت

 

 

با آفریدگارش ، شد همقطار ، شاعر
مخلوق ذهن او ، هست ، با اعتبار ، شاعر
در غفلت آفرینی ، آئینه دار ، شاعر
پنداشت ، در دو عالم ، شد رستگار ، شاعر
پیوسته ، بت تراشید در روزگار ، شاعر
حتی اگر که باشد ، یک تازه کار ، شاعر
بنگر چه دامهائی ، بسته به کار ، شاعر
دیگر شود بر ابلیس ، آموزگار ، شاعر
با یک غزل ، گمان کرد ، شد ماندگار ، شاعر
عاشق شده به دیوان ، دیوانه وار ، شاعر
دیگر چرا بزاید روزی سه بار ، شاعر
گر ، از وطن ، شود حذف ، پنجاه هزار شاعر با ثروتی که دارد ، در اختیار ، شاعر
امّا بدون شک ، هست ، یک شاهکار ، شاعر

 

باغ تفقد

رها مثل سیمرغ از خود شوید
تمرد نمودید بر یکدگر
به هر عهد و سوگند قهرآفرین
ز خود بگذرید و در آغوش هم
شجاعانه از یکدگر بگذرید
شما ریشه و برگ و بار همید
به یک بوس و لبخند شورآفرین
جهانی شدن در توان شماست
شما در غزلهای هم مُرده‌اید

چه سخت است تنها مسافر شدن

 

 

روان سوی قاف تجرد شوید
دمی هم ز خود در تمرد شوید
برای خدا بی تعهد شوید
چو ققنوس از نو تولد شوید
به میدان بخشش سپهبد شوید
رها از هوای تَفرُد شوید
مسیحای باغ تفقد شوید
اگر در قفس ، فارغ از خود شوید
الهی که از نو تولد شوید
بیائید و همبال هدهد شوید

 

 

قم - 31/ 6 / 8

بلوغ سبز

روان سرکش من روی قله جا مانده‌ست
بلوغ سبز تکامل ز پیله سیرم کرد
صفای باطن ما را کسی نمی‌فهمد
بیاد نی‌لبکم عاشقانه می‌سوزم
خدا کند که کسی نی‌لبک به لب گیرد
پرنده چیست بجز چشمه‌ای و آوازی
هنوز بغض مرا چشمه سار می گرید
مراست بقچۀ سبزی لبالب از الهام
بیا صنوبر از این کوره راه بر گردیم

 

 

غرور وحشی‌ام از هستی‌ام جدا مانده‌ست
هلا ، جسارت پرواز من کجا مانده‌ست
کتاب فطرتمان روی صخره‌ها مانده‌ست
هنوز شعلۀ شیدائی‌ام گرا مانده‌ست
فقط به ذهن مفاتیحم این دعا مانده‌ست
چو نیست این دو در اینجا چرا چرا مانده‌ست
در این میانه دل من چه بی صفا مانده‌ست
که یادگار ز شبهای روستا مانده‌ست
تمام هستی ما پای چشمه جا مانده‌ست

 

جوجه ماشینی

در غروب تنگ این شهر غریب
مرغک بی آشیان روستا

 

می نشیند روی پرچین گلی
می شود جاری به همراه شبان
 
تا درون کوچه ای پا می نهد
می کشانندش به ایوانهای مهر

 

با پرستو می پرد تا اوج عشق
پر کشیدن در هوای روستا

 

می رود تا مشکل تشکیل عشق
می نشیند در نگاه عاشقی

می کند تاریخ هجران را مرور
قطره قطره می چکد بر روستا

 

من از این زندان آهن خسته ام
خسته ام از رقص ماشین شتاب

 

من در این رقص کسالتبار چرخ
باز می‌گردم به عشقم روستا

 

باز می گردد به این شهر غریب
می کند بیرون سر از ماشین یکی

 

 

روح من تا روستا پر می کشد
تا حریم بُرجه ها سر می کشد

 

در کنار کوزۀ همسایه ها
در خیال نازک کهپایه ها

می بَرَندَش درون درهای باز
پله های خاکی مهمان نواز

 

جوجۀ ماشینی اندیشه ام
سیر می ساز مرا از پیشه ام

 

پایکوبان تا کنار چشمه ای
بعد از آن در انحنای عشوه ای

 

چشم اشک آلوده و فرسوده ام
اشکهای گرم و دود آلوده ام

 

از خود و سلول رنگارنگ نیز
از ترانه خوانیِ آونگ نیز

 

عاشق وحشی ترین بابونه ام
می نهم بر روی خاکش گونه ام

 

مرغک بی آشیانم ، ناگهان
گویدم هی هی کجائی ای شبان

 

حائز مقام نخست کشوری در جشنواره روستا ( جهاد سازندگی) سال 1367

از تولید به مصرف

تا کجا با میزهای دنبه دار
تا به کی این گرگهای کاغذی

 

تا به کی با روزهای بی درخت
تا به کی در سایۀ پاساژها

 

گیوه‌های روسفیدم چند بورس
آه پاهای رشیدم ، چند کورس

 

گاوآهن‌ها که آبستن شدند
گاومان قربانی میلاد شد

 

از خط تولید ده بی واسطه
دستها ، بی پینه از جالیزها

 

در تب حراج شهر و روستا
شهروند جعلی صد در صدم

 

تشنه‌تر از کرت‌های قریه‌ام
آرزوی بازگشتن می‌کنم

 

بام‌های روستایم را چرا
این فراری‌های گورستان چرا

 

داس‌های تیز نامرئی چرا
آه ، این اشباح بی دندان چرا

 

استخوانهای تلاش قریه را
این گرازان زمین‌خوار از چه رو

 

سالها بر بال خوشبوی نسیم
سالها در سفره‌های سادگی

 

آه اما در غریبی سالهاست
شهر مسخ مدرک و میز است و ما

 

سفره‌ها اینجا بسی پیچیده است
زندگی نوشیدن نوشابه‌ایست

 

گاوبندی‌های شهر شاخدار
هم به آنتن‌های فطرت دست زد

 

 

مرتع سبز دلم را می‌چرند؟
برۀ بی مدرکم را می‌درند؟

 

هفته هایم هفت خوان غم شوند
موش‌ها هم بهر من رستم شوند

 

چشمک و تحقیر واکسی بشنوند
طعنه و توهین تاکسی بشنوند

 

دختر ارباب با ما قهر کرد
فقر ، ما را راهی این شهر کرد

 

بچه ها اینجا به مصرف می‌رسند
کال و نورس، بیل بر کف می‌رسند

 

هیچ جنسی مثل من ارزان نشد
هیچ تخفیفی چو من لرزان نشد

 

در دلم دیگر قرار و صبر نیست
لیک سهمم از زمین جز قبر نیست

 

باز کرکس‌ها تملک کرده‌اند
آسمان را بی تحرک کرده‌اند

 

روح صحرا را چپاول می‌کنند
جرأت ده را تناول می‌کنند

 

از چه بی رحمانه ، آخو کرده‌اند  *
نان ده را بار آهو کرده‌اند **

 

بذر آواز قناری کاشتیم
نان و آواز و محبت داشتیم

 

با نسیم و نی‌لبک بیگانه‌ایم
مسخ دود دنده و دندانه‌ایم

 

ای بسا پیچیده تر از ساندویچ
با سه آروغ و دو ژست و بیست هیچ

 

هم به ما آموزش تخدیر داد
هم گروه خونمان تغییر داد

 

  * آخو : در گویش زرقانی یعنی خرمنکوب و آخو کردن یعنی خرمن کوبیدن

  ** نان کسی را بار آهو کردن ، از ضرب المثل های زرقانی یعنی باعث باعث بی درآمدی و کم روزی بودن  کسی شدن

لطف جنون

تا جنون در عاشقی شد ناجیام
هر کجا و هر زمان با قصد قرب
گرچه دلسنگم ولی رعد جنون
مثل تاری زخمه خوردن از رفیق
شکر می
گویم که با لطف جنون
منتشر گردیده در دشت عطش
دشت می
فهمد سکوت کاجیام

 

 

دمبدم در ورطهای معراجیام
می
زنم تا سنگ بر خود ، حاجی‌ام
می
کند چون ابرها حلاجیام
بوده دلمشغولی و محتاجی
ام
از جهان عاقلان ، اخراجی
ام
پایداری
های سبز کاجیام
زین سبب مستغنی از وراجی
ام !

 

حق معرفت

تقدیم به اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام

ای شموس همیشه در اشراق
هر که باشد چو شیعه ، حق محور
قلب آزادگان و حق‌جویان
کربلا جان عالم عشق است
می‌شود عاشق وجود شما
کوثر عشق در کتاب خدا
عشق در جان ما تجلی کرد
چونکه حق شما شده پامال
ای غریبــــان عالــَـم خاکی
بر شما داده حق ارادۀ خود
هست عارف فقط خدا به شما
جوهر شعر گرچه اغراق است

 

 

حق ، ندارد به جز شما مصداق
هست روحش به وصلتان مشتاق
کرده در نینوای حق ، اُطراق
آسمان هم شده بر آن الحاق
هر که دارد به عشق ، استحقاق
گشته بر مادر شما اِطلاق
ما شدیم از قبیلۀ عُشّاق
تا ابد کار ما بُود احقاق
که شده پُر ز جودتان آفاق
کرده جان شما به خود الصاق
ما کجائیم و گوهر اعماق
نیست مدح شما ولی اغراق

 

سرمه‌ی اشراق

در نور نشو خیره اگر عاشق نوری
در نورشناسی دل بی‌کینه‌ی خود را
یک شعله از آن نور به طور دل خود زن
با پرتو فانوس دلت نور بیفشان
بر دیده‌ی ظلمانی عقلت بچکان نور
آنگاه بر آن چشم که مَحرم شده با نور
سرشار شو از جلوه‌ی معشوق ، که افتد
دل آینه کن تا که شوی واسطه‌ی نور
آنگاه شکن آینه‌ی خویش و ببین فاش
پروانه صفت تا نشوی محو در آتش
پروانه شدن مرحله‌ی آخر عشق است
آمیزه‌ای از شور و شعور است شریعت
گر عقل شود عاشق و عاقل بشود عشق
مولای تو نزدیکتر از پرتو شمس است

 

 

چون حاصل آن نیست بجز ظلمت و کوری
کن محفظه‌ی نور چو مشکات بلوری
آنگونه که در ذهن کند فکر خطوری
بر پهنه‌ی «سینا»ی وجودت به صبوری
تا وارهد از خیرگی و جهل و جسوری
با ناز بکش سرمه‌ی اشراق سحوری
از هر مژه ، چون اشک به دامان تو ، حوری
گر طالب فانی شدن و درک حضوری
در سینه‌ی هر ذره تو در حال ظهوری
در پیله‌ی اندیشه‌ی خود زنده به گوری
پروانه نشو گر که هنوز آینه‌شوری
ای دل ز شهیدان بطلب شور و شعوری
تقدیم کند بر تو جنون ، برگ عبوری
افسوس غلاما که تو چون شب‌پره دوری

 

ضریح خدارنگ یاس ها

در هر امام زاده ، جمیع حواس ها
از حُبِّ عاشقان و نذورات اهل درد
آنانکه هست کل جهان ، ریزه‌ خوارشان
رفته‌ست تا به عرش ، کنار ضریحشان
باب‌الحوائجند و ز انوار فیضشان
گر نذر می‌کنی که شود حاجتت روا
هرگز نگو به شرط قبولی دَهَم بها
شکرانۀ قبول دعا ، خدمتی نما
جنت ، زیارتی است پُر از «حق معرفت»

 

 

اول ، کند مغازله با اسکناس ها
گردیده پُر ضریح خدارنگ یاس ها
هستند بی نیاز ز ما آس و پاس‌ها
فـــواره‌هـای مشــتعـل التمــــاس‌ها
پیوسته می‌رسد به سما ، انعکاس‌ها
در راه نشر عشق به پا کن کلاس‌ها
با حق نکن معامله با این قیاس‌ها
بی ادعا و عطف نظر بر سپاس‌ها
باشد بهشت ، والۀ مولاشناس‌ها

 

تو زیبائی و من زیباپرستم

خدایا هرچه بودم ، هرچه هستم
اگرچه از دَرَت گشتم فراری
ولی با یک توسل بازگشتم
توکل بر تو کردم در توسل
خدایا هرچه زیبائیست از توست
اگرچه بندۀ خوبی نبودم
به پاس لطف تو در زندگانی
ز غیر از خود ، بفرما بی‌نیازم

 

 

به لطف بیکرانت پای‌بستم
و با تو عهد و پیمانم شکستم
و در بزم مُحبانت نشستم
که از لطفت بگیری باز دستم
تو زیبائی و من زیباپرستم
ولی شیدای خوبان تو هستم
کمر بر خدمت خلق تو بستم

ز فضل خود غنی کن روح مستم

 

 

تقدیم به عاشقان نماز

چگونه ؟ با چه زبانی تو را سپاس بگویم؟
که سیل فضل تو جاریست لحظه لحظه به سویم

 

 

 

 

 

 

ز هر طرف که نظر می‌کنم به انفس و آفاق
دری ز رحمت و نعمت گشوده‌ای تو به رویم

 

کدام لطف تو را عاشقانه ، شکر گزارم
کدام قبله برای سپاس از تو بجویم

 

 

 

 

 

 

جز اینکه سر بگذارم به روی خاک عبادت
و راه حمد و سپاس تو را به سجده بپویم

 

به پاس آن‌همه لطفت پر از نیاز نمازم
و اشک شوق وصال تو هست آب وضویم

 

 

 

 

 

 

نماز فرصت زیبای یک سپاس صمیمی است
که داده‌ای تو به من ، تا گل وصال ببویم

 

ز هفت بحر سپاست ، بده دو شبنم احساس
که روح خویش در آن ناز بیکرانه بشویم

 

 

 

 

 

 

کسی به غیر خودت نیست چون سپاسگزارت
نماز درس سپاسی است کز زبان تو گویم

 

دلا اگرچه گناهم ز حد عفو برون است
ولی به امر خودش مستحق رحمت اویم

 

 

 

 

           

فضای سبز همدلی

به درگه خدای خود ، چنان همیشه ، شاکرم
که در
مدینۀ‌النبی و شهر مکه زائرم

 

 

 

 

 

 

رهاتر از پرنده‌ها ، بدون قید نام و نان
در این فضای روحبخش و عارفانه ، طائرم

 

خدا به آیه آیه‌اش ، به من کلام می‌کند
و جبرئیل او شده معلم و مشاورم

 

 

 

 

 

 

به هر طرف که بنگرم ، ز هر نژاد و مملکت
بسی گل محمدی نشسته در مجاورم

 

غریبه نیستم در این ، فضای سبز همدلی
ولی غریب دولت و دیار هر مسافرم

 

 

 

 

 

 

چرا دیار مسلمین ، شده غریق جنگ و خون
چرا اسیر حیله‌های دشمنان فاجرم

 

کلام حق اگر شود ، کتاب وحدت اُمَم
شکسته می‌شود دمی ، صف عدوی کافرم

 

 

 

 

 

 

 

خدا کند بیاید او ، که در تمامی جهان
شود مرام همدلی ، کتاب دین فاخرم

 

پُر از غزل شده دلم ، ز عشق مصلح بشر
کسی که انتظار او ، نموده است شاعرم

 

 

 

 

 

 

غلام آن عزیزم و به شوق وصل روی او
همیشه دربدرتر از ، پرنده­ی مهاجرم

 

           

پنجره

باز کن ، یک نگاه ، پنجره‌ات
مانده‌ام تشنه پشت درگاهت
شب و روزم سیه شده از هجر
بسکه چشم انتظار داری تو
کشته از بس فتاده در اینجا
انتظار فرج ، دری باز است
گرچه نالایقم ولی بگشای
آه مولای مهربانی‌ها

 

 

تا شود قاب ماه ، پنجره‌ات
چون شده سد راه ، پنجره‌ات
کرده عمرم تباه ، پنجره‌ات
شده چون وعده‌گاه، پنجره‌ات
گشته یک قتلگاه ، پنجره‌ات
بسته ، از ما ، گناه ، پنجره‌ات
بر من روسیاه ، پنجره‌ات
باز کن گاهگاه ، پنجره‌ات

 

خبر

 خبری در ملکوت تو شده‌ست
آسمان آینه‌کاری شده باز
باز آن همهمه را می‌شنوم
عشق افتاده به جان دل من
آه ایدل چه به روزت آمد؟
در کف عشق گمانم ، تسخیر
دل شکسته‌ست ، صدایش می‌گفت

 

 

متجلی جبروت تو شده‌ست
و زمین گرم قنوت تو شده‌ست
کهکشان پر ز سکوت تو شده‌ست
فطرتم رمز ثبوت تو شده‌ست
که پر از شب، برهوت تو شده‌ست
قلعه‌های اَلـَـمــوت تو شده‌ست
خبری در ملکوت تو شده‌ست

 

راز ناز

وسیلههای لذت  و صفائیم
حریم حاکمان «چرا» ندارد
برای لذت است مُلک مالک
خلیفه
ایم و برگزیدهی حق
مُخیّران جبر آفرینش
فرشتگان هنوز محو مایند
خدا منزه از مکان و جسم است
اگرچه او نیازمند ما نیست
بدون ما وجود او نهان است
شده است بر مَلا ز ما ضیائش
همیشه ما به حضرتش مماسیم
سُرور و لذتش عبادت ماست
برای اعتلای بندگانش
اگر که مبتلا به عشق خلقیم
لقای او که هست غیر ممکن
چو کثرت است قصد ناز وحدت
بدون معرفت به راز نازش
هدر دهندگان فرصت عشق

چو روح او وسیله ساز عشق است

 

 

خزانههای کثرت و بقائیم
مطیع بی چرای کبریائیم
بویژه ما که مُلک خوش هوائیم
امین و اشرف و گره
گشائیم
پرنده
های در قفس رهائیم
ببین چه بی
بها و پربهائیم
مکان و جسم او چو جلوه مائیم
چو آینه ولی صمدنمائیم
عیان کنندگان اختفائیم
ز نور او اگرچه برملائیم
اگرچه ظاهراً از او جدائیم
اگر در آن «رضا و بی ریائیم»
سفینه
های خدمت و وفائیم
به عشق آن جمیل ، مبتلائیم
طلب ز ممکنات می
نمائیم
بساط لذتش در آن فضائیم
حرامیان سفره
ی صفائیم
موانع تلذذ و ولائیم
وسیله
های لذت خدائیم

 

نامهای به ابلیس

برو ابلیس، اگر من هرچه هستم، چه ربطی با تو دارد
اگر بیدین ، اگر یکتاپرستم ، چه ربطی با تو دارد

 

 

 

 

 

 

ز عشق جلوههای آفرینش ، اگر چون اهل بینش
همیشه بیدل و شیدا و مستم ، چه ربطی با تو دارد

 

اگر در محفل رندانهی عشق ، شدم دیوانهی عشق
و چند آئینه را در هم شکستم ، چه ربطی با تو دارد

 

 

 

 

 

 

ز بازیگوشی و سر در هوائی ، و یا بی اعتنائی
اگر که از خط ممنوعه جَستم ، چه ربطی با تو دارد

 

کشیدم گر سرک در پشت پرده، که بینم او چه کرده
اگر شد باخبر از راز ، شَستم ، چه ربطی با تو دارد

 

 

 

 

 

 

برای چند روزی گوشمالی ، اگر آن یار عالی
نموده حبس در دنیای پستم ، چه ربطی با تو دارد

 

اگر چون مادران در وقت تنبیه ، و یا از باب تنزیه
خدای مهربان زد پشت دستم ، چه ربطی با تو دارد

 

 

 

 

 

 

برای امتحان قابلیت ، و یا ترفیع رتبت
اگر در عیش یا در غم نشستم ، چه ربطی با تو دارد

 

اگر از دست او بر حضرت او ، نمودم من شکایت
و حتی رشته
ی عهدم گسستم ، چه ربطی با تو دارد

 

 

 

 

           

                        دخـــالت در امــور شخـصیِ مـا ، نکـن ، ای بی سـر و پا

                      به لطف او ، به هر وضعی که هستم ، چه ربطی با تو دارد ؟

مستطیع خوبی‌ها

عشق ، فصل ربیع خوبیهاست
بی‌بهانه ، دچار زیبائی است
داغ ، مانند یک گل وحشی
خالق عشق و داغ و زیبائی
چون جمیل است و دوستدار جمال
عرش و فرش بهشت موعودش
کرده او وصل تو ، به خود واجب
هر بدی ، هر گناه ، هر زشتی
سیئاتی که می‌شود حسنات
کار آئینه‌ی دل عُشّاق
بهترین عشق، عشق آن یاری است
حرف کل رُسل فقط عشق است

 

 

جلوه‌گاه وسیع خوبیهاست
هر دلی که مطیع خوبیهاست
بر ستیغ رفیع خوبیهاست
جلوه ساز بدیع خوبیهاست
خواستار جمیع خوبیهاست
گوشه‌ای از بقیع خوبیهاست
گر دلت مستطیع خوبیهاست
مثل قتل فجیع خوبیهاست
از فیوض شفیع خوبیهاست
انعکاس سریع خوبیهاست
که بصیر و سمیع خوبیهاست
عشق ، فصل ربیع خوبیهاست

 

جغرافیای جهالت

چو آهو که از هرچه جز زندگی می‌گریزد
نمایندۀ باغ وحش حیاتم ، ولیکن
چه کردند با فطرت سبز جنگل خدایا
چنان آسمان گشته سرشار ظلمت
اگر بشنود قصۀ برگ‌ریز عدالت
ز تاریخ ننگین جغرافیای جهالت
دریغ از تمنای خیس کویری که از آن

دلم آخرین برگ وصل است، زینرو همیشه

 

 

دلم از کمین‌گاه درّندگی می‌گریزد
دل وحشی‌ام زین نمایندگی می‌گریزد
که سبزینه حتی ز تابندگی می‌گریزد
که پرواز از ذهن بالندگی می‌گریزد
انوشیروان هم ز شرمندگی می‌گریزد
ابوجهل هم با سرافکندگی می‌گریزد
به سرعت شبی فصل بارندگی می‌گریزد
ز چنگال فصل پراکندگی می‌گریزد

 

سرنوشت سبز

پروانۀ خیالم ، همبازیِ پری‌هاست
یا در کنار آنها ، خوابیده بر علف‌ها
ابریشم خیالم ، گاهی لباس آنهاست
مانند نی‌لبک‌ها ، آوازه خوان لالم
سر می‌گذارم آرام ، بر زانوی پری‌ها
نیزار سینۀ من ، سبز از وجود آنهاست

هر روز و شب، خیالم، در یک بهشت سبز است

 

 

یا پای درس چشمه ، یا در کلاس دریاست
یا خفته زیر دریا ، در سینۀ صدف‌ها
اندیشۀ لطیفم ، گلدان یاس آنهاست
روی لب پری‌ها ، گل می‌کند خیالم
یا شانه می زنم ، نرم ، بر گیسوی پری‌ها
شعر و سرود من هم ، شعر و سرود آنهاست
قلبم در انتظارِ ، یک سرنوشت سبز است

 

تاوان

باریده بر دل من ، باران اشک و آهی
هر دم گریزد از او ، مرغ دلم ولیکن
گه در دل کویری ، آواره  و هراسان
بنشسته در کمینش ، حتی میان سینه
روزی مرا دلی بود ، اندر قلمرو عشق
از هیبت و جلالش در جمع دلربایان
لبریز می شدم من از عطر و بوی مهتاب
در دشت سبز امید ، می‌ساختم برایش
هر دم که تشنه بودم از لحظه‌های دیدار
با قدرت و نفوذش ، بود از برای دستم
با اینهمه کرامت ، عصیان نمود آخر
اینک کجا رَوم من ، با این دل هراسان
تاوان ناسپاسی ، باشد همین تنزل
اکنون نمی‌دهندم ، دربانی و غلامی

 

 

از بارشِ سحابِ آوارۀ سیاهی
پیدا نمی نماید ، مأوا و سرپناهی
گاهی سر گذرها ، یا عمق کوره راهی
از جیش وحشت و غم ، تکتیر زن سپاهی
اکنون نمی‌دهندم ، در آن دیار ، راهی
هم داشتم مقام و ، هم احترام و جاهی
گاهی که می‌گرفتم از شب سراغ ماهی
از شمش‌های رؤیا ، زیبنده بارگاهی
سیراب می‌شدم از ، سر چشمۀ نگاهی
صد بیستون، سبکتر، از وزن ِمشت ِ کاهی
عصیان بُود در آنجا ، آغاز هر گناهی
کز جرم اشتباهش ، افتاده‌ام به چاهی
از آن سرور و شوکت ، تا قعر این سیاهی
در ، آن سرا که بودم ، روزی چو پادشاهی

 

11/4/66

خواهش

دل من با بهار سازش کن
پر و بالی بزن قفس تنگ است
بر درخت شکسته‌ای بنشین
بر دو چشم مناره‌ای بنشین
رختی از جنس زخم بر تن پوش
پای زخم کبوتری بنشین
وقت رفتن چو قاصدک‌ها شو
دار منصور را که پیمودی
قفل آن رعدهای زندانی
ذهن آئینه‌ات شبح‌زار است

 

 

لحظه‌ای عشق را نوازش کن
کمتر این میله‌ها شمارش کن
شاخه‌اش را کمی نوازش کن
آسمان آسمان نیایش کن
خنجری را به ناز ، بالش کن
زخمه زخمه غزل نگارش کن
بی ریا از نسیم خواهش کن
دار تمار را سفارش کن
در دیار گلو گشایش کن
دل من ، آفتاب ، خواهش کن

 

می با اژدها

دار عشقش1 ، سربلندم کرده است
مثل یک جام تهی ، روئین تنم
طاقت سنگی و سنگینیِ داغ
آنچنان لبریز نورم ، کآفتاب
آی ، زنجیرم ز پا بیرون کنید
دردمند از سنگ‌باران نیستم
تا جنونم در قیامت نشکفد
ظهر تابستان و می با اژدها 3 

 

 

آتش هجران ، سپندم کرده است
بی‌خودی، دور از گزندم کرده است
پای برجا ، چون سهندم کرده است
لانه در روح بلندم کرده است
دام زلفش پایبندم کرده است
ترکش گل2 دردمندم کرده است
صبح محشر هم به بندم کرده است
سرکشیدن ، سربلندم کرده است

 

11/6/1369

پی نوشت:

  1. فارغ از خود شدم و کوس انالحق بزدم -  همچو منصور خریدار سر دار شدم  - امام خمینی (ره)
  2. همه برای حلاج سنگ اندختند ولی شبلی (شاگرد او) گلی به سمت او پرتاب کرد و این برای حلاج سخت تمام شد.
  3. ... کذا مَن یَشرَب الراح - مع التِّنین بالصَیف... (یعنی این سرنوشت کسی است که در ظهر تابستان با اژدها شراب می‌نوشد) مصرعی از یک شعر منسوب به حلاج در هنگام بر دار شدن - به نقل از تذکرة الاولیا

 

 

۰۱/۰۱/۲۲
انتشارات هدهد - Hodhod publication

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.