انتشارات هدهد

hodhod publication

انتشارات هدهد

hodhod publication

انتشارات هدهد

بسم الله الرحمن الرحیم
«لَهُمُ البُشری فِی الحَیوٰةِ الدُنیا و فی الاخره، لا تبدیلَ لِکلماتِ الله ، ذالک هُوَ الفُوْزُ العَظیم» (یونس 64) آنها را پیوسته بشارت است هم در حیات دنیا (به مکاشفات در عالم خواب) و هم در آخرت (به نعمتهای بهشت). سخنان خدا را تغییر و تبدیلی نیست، این است فیروزی بزرگ.
=========================
باَللّهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوانِ وَ تَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَــقْــبَلَ الْفَرْقَدانِ وَ بَلِّغْ روحَهُ وَاَرْواحَ اَهْلِبَــیْـتِهِ مِنَّا التَّحِیَّةَ وَالسَّلامِ.
بار خدایا بر آقای ما حضرت محّمد و آلش درود فرست به عدد اختلاف رنگها و به عدد سپیده صبحها و زردی غروبهایی که آمده و خواهد آمد و به عدد تکرار شب و روز و به تعداد ستاره هایی که طلوع می کنند و به محضر روح پیامبر اکرم و ارواح طیبّه اهل بیت او از طرف ما درود و سلام برسان.
========================
ارادتمند و ملتمس دعا : غلام غلامان اهلبیت
محمد حسین صادقی - مدیر انتشارات هدهد
شماره مجوز از وزارت ارشاد : ۹۹۹
مذهبی، آموزشی، هنر و ادبیات
09176112253
*************
هدهد ، پیام آور عشق و فرزانگی
مشاوره ، ویرایش و چاپ کتاب
افست - دیجیتال
**************
Mohammad Hossein Sadeghi
Manager of Hodhod Publication
Hodhodzar@gmail.com
00989176112253

می با اژدها - قسمت دوم

يكشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۱۸ ب.ظ

هوالجمیل

مجموعه شعر

می با اژدها

گزیده اشعار سیاسی، اجتماعی، اخلاقی، عرفانی و فلسفی

در قالبهای مختلف و موضوعات متفاوت

منبع :  کتاب شریف کوثریه، اثر محمد حسین صادقی

زیباشناسی

دلم هست استاد زیباشناسی
دلم می‌شناسد پریچهره‌ها را
دلم را به دنبال خود می‌کشانی
به دلهای عاشق ، چنان عطر با گل
ازل بود و آئینه عریان و دلبر
گناهست آئینه دزدی ، زهی دل
نپرسند فردا ز فرهاد و مجنون
ز زیبا پرستی گریزی ندارم

 

 

که درسی است در عشقبازی، اساسی
تو را نیز ای خوب ، گر ناشناسی
دریغا که پنهان‌تر از عطر یاسی
مماسی ولیکن نداری تماسی
که دل مرتکب شد گناهی حماسی
که از داغ کیفر ندارد هراسی
بجز درس شیرین لیلا شناسی
دلم هست استاد زیباشناسی

 

ســــفــیــر

به گردن ، زندگی افکنده یوغم
دلم را از طبیعت ، کال چیدند
درونم روح ناآرام هستی‌ست
دلم آتشفشانی ناشکیباست
در این دوزخ که نام آن بهشت است
اگرچه راستم در راست‌آباد

ججج

 

شکسته قامت سبز نبوغم
تلف شد در سبد ، فصل بلوغم
سفیر کهکشانهای شلوغم
گدازان می شود هر شب نبوغم
به خاکستر مبدل شد فروغم
ولی در این دروغستان دروغم

 

28/2/71

مهر ازلی

خواهید اگر سنجش پرواز نمائید
بابونۀ شیدائی من صخره نشین است
یک قله مزین شده با یک گل وحشی
عریانی آیئنه در آئینۀ عریان
خورشید ز نو مائدۀ نور فرستاد
در راه خدا حال که لنگان نفسی هست
در فصل فراوانی کمبود محبت
آنقدر قفس را نگشودید که دل مُرد

­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­

 

بال و پر احساس مرا باز نمائید
پرسش ز دل دلبر طناز نمائید
اندیشه به زیبائی ایجاز نمائید
زیباست اگر آینه ممتاز نمائید
تا ذائقۀ پنجره را باز نمائید
گلهای نپژمردۀ من ناز نمائید
یک پرده ز مهر ازلی ساز نمائید
اهدا قفسم را به قفس ساز نمائید

 

18/7/1369

غزل شبانی

دلم تصویرسازی را بلد نیست
دل من ساده تر از چشم آهوست
شبان داغ دلش را می سُراید
خودم شهری دلم اما دهاتی است
چو شمعی خویش سوزی را بلد هست
 چه سازم گر که ابرویش مرا کشت
غلام خاکسار آل عشقم

 

 

حقیقت یا مجازی را بلد نیست
شبان جز داغ رازی را بلد نیست
رموز شعر سازی را بلد نیست
دهاتی حقه بازی را بلد نیست
ولیکن خویش سازی را بلد نیست
دلم شمشیر بازی را بلد نیست
نگو دل سرفرازی را بلد نیست

 

بیوگرافی

هستم از لطف امامان کِرام
این تخلص ز ازل تا به ابد
آسمانی تر ازین نیست مدال
شهرتی نیست مرا بهتر از این
مادران و پدرانم بودند
رحمت حق به همه اجدادم
با توسل به همه اهل‌البیت
بودم از شوق شهادت لبریز
بر شما مردم آزاده درود
هست یک فاتحه بعد از صلوات

 

 

من ، غلام ابن غلام ابن غلام
هست من را نَسَب و منصب و نام
جاودانه تر از این نیست مقام
که بیابد ابدالدهر ، دوام
نسل در نسل ، غلامان امام
که سرشتند مرا شیعه مرام
هستی‌ام پر برکت بوده مدام
در دفاع از وطن و دین و قیام
بر شهیدان ره عشق ، سلام
بهترین هدیه به ارواح ، تمام

 

نسیم خاردار

چو پرنده‌ای که دارد ، قفسی پُر از نداری
چه کرانه‌های پُر چشمه و سبزه‌ای ندارم
قفسم به هر فراخیّ و مقدسی که باشد

دل شاد و شنگ ، سیبی‌ست که تاب گاز دارد
نه ز سیم خارداری که تنیده در گلویم
دل من گرفته زان روی که می‌وزد به روحم
غم عشق و داغداری به کدام یار گویم
نه خیال یالداریست که تا کند سوارم
دل من بیا که پرپر کنمت چو قاصدک‌ها
 

 

همه چیز دارم اما ، همه چیزِ استعاری
چه نداریِ لطیفی، چه سراب آبداری

قفس است و می‌نگنجد دل تنگ در حصاری
سر انفجار دارد ، دل تنگ ، چون اناری
دل من گرفته، نی از غزل سکوت، باری
ز دریچه‌های این سیم ، نسیم خارداری
که در این دیار تفدیده نمانده است یاری
نه ز دوردست این بادیه می رسد سواری
که اثر نـمـانَـد از جُرم محبتی که داری

 

13/7/69

روزهای بی حاصل

دلم گرفته از این روزهای بی حاصل
چه بی شکوفه بهارم تکید در گلدان
ز کوچه باغ غزلها چه زود کوشیدند
نه واحه‌ای نه کلاغی نه بوته‌ای حتی
دلم شکست و اجازت نداشت نالیدن
به جرم بسته زبانی ، تو ای خدای غزل

 

 

چقدر دامنه دارد کسوف نازک دل
چه با شُکوه خزانم شکفت در محفل
فرشته‌های خیالم به آنسوی ساحل
که روح وحشی من را دمی کند کامل
دلم گرفت و به یک آه هم نشد مایل
شناسنامۀ شیدائی‌ام مکن باطل

 

23/2/71 شیراز

غزل حسرت

بالی به اوج خلسۀ نابم نمی‌بَرَد
تبخیر گشته بحر وجودم ز آه داغ
طوفان سوار حیرت دریای کثرتم
قرنی به التزام رکابم کشانده‌ام
فالم همیشه در کف آلام بُرده است
تا در نظاره پاک شوم از حجاب علم
تقدیر در کویر رهایم نموده است
پائی به دستبوسی آبم نبرد و نیز

 

 

یالی به جاده‌های شتابم نمی‌بَرَد
حالی به ارتحال سحابم نمی‌بَرَد
خالی به قلب جمع خرابم نمی‌بَرَد
سالی به التزام رکابم نمی‌بَرَد
فالی به بزم عیش و گلابم نمی‌بَرَد
قالی به ختم درس و کتابم نمی‌بَرَد
زالی به آشیان عقابم نمی‌بَرَد
بالی به اوج خلسۀ نابم نمی‌بَرَد

 

عید غدیر 1409

دام رهائی

ز بس پریدم و پرپر زدم در امتداد نگاهت
هزار آینه عمرم شکست و یک نظاره نکردی
دلم ز تنگی و دیواره‌های این قفس نگرفته
هزار و یکشب یلدا اسیر گیسوان تو بودم
کدام دام رهائی کنار جلوه‌گاه نهادی
چکیده‌ای‌ست ز چشمان تو کتاب حیرت عُشاق

 

 

شدم چو بافۀ خاری اسیر گردباد نگاهت
هزار و یک گله دارم ز دست شهرزاد نگاهت
دلم گرفته برای ، ترانه‌های شاد نگاهت
به این امید که روزی رسم به بامداد نگاهت
که دست بسته درآمد ، دلم در انقیاد نگاهت
بلی، غزل نسروده کسی، مگر به یاد نگاهت

 

فصل ناشاد خاکستری

دلم تکدرختی خزان دیده است
دلم را غزلخوارها خورده‌اند
دلم بغض بی هق‌هق سایه‌هاست
دلم بالش رنگ و رو رفته‌ای‌ست
سکوت غریبانۀ لاله‌ها
خزان خواب آینده سبز را
در این فصل ناشاد خاکستری
چگونه بپیچم به گیسوی یار
چنان در تب خنده گرییده‌ام
بیائید با خویش بیعت کنیم
تماشا عوض کن ببین این توئی
غلاما کلام آتش انگیز کن*

 

 

دل بی زبانم ، ستمدیده است
گَهی حمزه و گاه فهمیده است
که در چشم یک لال پیچیده است
که بر روی آن فقر خوابیده است
مرا تا تَوَهُّم کشانیده است
ز رؤیای هر ساقه دزدیده است
قناری نبودن پسندیده است
که چنگیز آن طره را چیده است
که بر حال من گریه خندیده است
که در موزۀ مسخ پوسیده است
که در چشم آئینه روئیده است
که دنیا ز باروت پوشیده است

 

8/10/68

پی نوشت:  * غلام آن کلماتم که آتش انگیزد (حافظ)

پیراهن ادراک

این پیرهن اندازۀ ادراک زلیخاست
آنان که ندیدند چه در جامه نهان است
تا چاک نمودند همه دست قضاوت
آن شرم زلالی که در آن جامه روان است
این لکۀ آئینه که بر دامن ننگ است
معلوم نشد چیست در آن رخت تجلی
گر چاک زدم پیرهن راز ، عجب نیست
تا شیخ ، زلیخا نشود راز نفهمد

 

 

یوسف نه ، در آن فطرت چالاک زلیخاست
گفتند که این عشق هوسناک زلیخاست
دیدند که حق با دل صد چاک زلیخاست
آبی است که آمیخته با خاک زلیخاست
ننگی است که بر آینۀ پاک زلیخاست
یعقوب نهان است در آن یا که زلیخاست
قلبم ز تبار دل بی باک زلیخاست
این پیرهن اندازۀ ادراک زلیخاست

 

8/5/70

شعر فردا

شمیمی که فردا در این گلخن است
بیائید ای واژه های مذاب
روبات‌های فردا همه شاعرند
حقوق بشر باز مصلوب شد
گناه «وِتو» را به جان می‌خرد
چو ماندن مساویست با مرگ زرد
نه دشمن ، اجل هم پذیرد شکست
دریغا ز اسلام ناباب و ناب
شبیهی که فردا در آئینه هاست
گره خورده با هستیِ تو «وِتو»
چو انسان غریبانه جان می کَنَد
در آینده گر حافظی شعر گفت

 

 

فقط بوی زنگ گل آهن است
زبان فصاحت دگر الکن است
و رایج فقط سبک اهریمن است
کلیسا به فکر  دعا خواندن است
خدای پسر* ، وه چه روئین تن است!!
حماسی ترین زندگی مردن است
در آنجا که «حق وِتو» با من است
که آن سیر و این در صف روغن است
خودت نیستی ، سایۀ دشمن است
مگر شعرت از هستی‌ات احسن است
چرا شعر دیوانۀ ماندن است
کلامش خشن‌تر ز شعر من است

 

 

پی نوشت: * از نظر ارباب کلیسا حضرت مسیح (ع) که او را «خدای پسر» می‌نامند برای خریدن گناه مردم و آمرزش آنان مبعوث و مصلوب شده است.

داغنامه

قصد ناز تو تا اقامۀ عشق است
ناز کن گرچه غیر داغ ندارد
مثنوی‌های عارفانۀ چشمت
نیست هستی بجز عدمکده بی عشق
نازنینا همان نگاه نخستت
کرد ، چشمت ، سیاه ، نامۀ من را
ناشناس است و بی نشانه چو لاله
میشوی لاله هر بهار دل من

 

 

بر لبم عاشقانه چامۀ عشق است
داغت اما اساسنامۀ عشق است

 

خَلسه‌آورترین چکامۀ عشق است
هست هستی اگر به جامۀ عشق است
راز پیدایش و ادامۀ عشق است
آه ، چشمت ، سیاهنامۀ عشق است
دل که تنها شناسنامۀ عشق است
لاله امضای داغنامۀ عشق است

 

29/1/70

جلوه گاه پریها

چو چشم سیاه پریهاست چشمت
به دریای افسانه‌ام می‌کشاند
دلم شستشو می کند در نگاهت
در آئینۀ آسمان ، آه بنگر
چه غوغاست در زیر چتر نگاهت
پر است از لب و باله‌های نیایش
به هم بسته دریا و رؤیا و یلدا
مبادا گذاری به هم پلک دریا

 

 

رسول نگاه پریهاست چشمت
مگر دخت شاه پریهاست چشمت
که تطهیرگاه پریهاست چشمت
ببین غرق آه پریهاست چشمت
مگر سرپناه پریهاست چشمت
مناجاتگاه پریهاست چشمت
مگر جلوه
گاه پریهاست چشمت
که تبعیدگاه پریهاست چشمت

 

9/3/70

بازگشت به خویش

میان عشق و دلم صحبتی ز عایق نیست
دلم ز وصل به برق قوی نمی‌ترسد
بیا به مکتب خاموش شمع بنشینیم
ز های و هوی مترسک مرا مترسانید
ببین دروغ چه کالای پر خریداری است
دلم چه کرده گناهش صداقت است ولی
 به خنده ، محضر اسناد عشق می
گوید
بیا غلام به اعماق خویش برگردیم
اگرچه راه امان نیست بهر برگشتن

 

 

اگرچه عشق به جانش ، بغیر سارق نیست
چرا که وصل ، میسر ، جز آن دقایق نیست
که در شعار و عمل، کس چو شمع صادق نیست
که مرغ بی دل و عاشق ، چو مرغ سابق نیست
ولی مگو ، چه شوی متهم که صادق نیست
در این وفور ریاکارها ، منافق نیست
که رونوشت دلت با سند مطابق نیست
که سطح قافیه با حال ما موافق نیست
دلیل راه ولی بهتر از شقایق نیست

 

23/2/67 مصادف با 21 رمضان 1408

پرسش

چرا چو ذهن سپیدارها سپید نباشم
کنون که چون خزه‌زاری پر از تکلم سبزم
به پاس حرمت گلها که پاسدار امیدند
ز ترس ثانیه‌های سیاه و مبهم و محتوم
هزار پنجره دلبر ، هزار آینه یاور

 

 

چرا پریش چو افکار سبز بید نباشم
چرا به وحی غریزه ، رسول عید نباشم
چرا مؤذنِ گلدستۀ امید نباشم
چرا همیشه بمیرم ولی شهید نباشم
چرا مراد نجویم ، چرا مرید نباشم

 

وقت اضافی

پیوسته نالیدیم : این عمر کافی نیست
اینگونه بودن را ، افسوس‌ها خوردیم
در پیله ، عمر ما ، صرف تنیدن شد
هر چند تکراری‌ست ، پروانه می‌داند
یا سجدۀ خون کن یا سبز قامت شو
یا رب ، قلندر را ، آبی‌ترین غم ده
شیرازۀ دل‌ها ، بی عشق ، پرپر شد
خشم ابوذرها ، در موزه ، شد تبعید
بر گردن ذوقم ، افتاده زنجیری
وقت اضافی را ، با ناله سر کردیم

جج

 

عمری بدون عشق ، آیا اضافی نیست؟
اما هزار افسوس، افسوس، کافی نیست
مبهم تر از این راز ، دیگر کلافی نیست
شیرین‌تر از تکرار ، در دین، طوافی نیست
در رکعتین عشق، جایز ، تجافی نیست
چون ، آسمانی‌تر، از غم ، لحافی نیست
حافظ ، پناهم ده ، اینجا صحافی نیست
از موزه ، قدسی‌تر ، دیگر غلافی نیست

زنجیر ، سنگین‌تر ، از این قوافی نیست پیوسته نالیدیم : این عمر کافی نیست...

 

یادگار

آسمان ، آئینه دار چشم توست
چون شکسته زورقی ، بی بادبان
چشم تا وا می‌نمائی زنده‌ام
آسمانی چشمک هر اختری
شعله‌های سرکش شیدائی‌ام
لحظه‌های ناب تنهائی ، دلم
کشته‌ها بر هر طرف افکنده‌ای
 حج ابراهیمی چشمان من
در شهید آباد گلزار دلم
باز هم داری نگاهم می‌کنی

 

 

چشم دریا از تبار چشم توست
هستی‌ام در اختیار چشم توست
مرده‌ام تا غمزه ، کار چشم توست
وعدۀ بی اعتبار چشم توست
نازنینا ، یادگار چشم توست
معتکف ، در سایه‌سار چشم توست
ذوالفقاری پاسدار چشم توست
رقص و مستی بر مدار چشم توست
هر شقایق داغدار چشم توست
هستی‌ام جانا ، نثار چشم توست

 

29/2/70

ارتباط

یک کُنج پر نشاط فراهم نمی‌شود
تا یاد و داغ و اشک فراهم نمی‌کنم
آتشفشان آهم و دردا دم حضور
در خواب هم نشستن و پرپر زدن دمی
پروانه کاشتیم ، دریغا که قطره‌ای
تا پا به روی خود نگذارم به وقت وصل

 

 

 

با یار ، ارتباط ، فراهم نمی شود
اسباب انبساط فراهم نمی شود
یک آه در بساط فراهم نمی شود
بر بام آن حیاط فراهم نمی‌شود
آتش ، در این رباط فراهم نمی شود
با خویش ارتباط فراهم نمی شود

ج

30/1/70

فراخوان

به دنبال ناز فراخوانی‌ات
سپیــدارهــای شــکیــبائی‌ام
در ایهام خود فانی‌ام می‌کنند
فرو ماندم از راز ناز نخست
در آغاز بازی تو ماتم مکن
خدا را ز آئینه پرهیز کن
برو زاهدا داغ من بر دل است
دلا داغ را از که آموختی
که بر قلب خنجر فرو می‌کنی
پشیمانی‌ات سود سوز آور است!
بیا و برای همیشه ببر

 

 

دل آورده بازم به مهمانی‌ات
تکیدند در عشق بحرانی‌ات
اشارات چشمان عرفانی‌ات
چه سان طی کنم ناز پایانی‌ات
که دور است از کیش سلطانی‌ات
که ترسم شوی عاشق ثانی‌ات
نکن فخر بر داغ پیشانی‌ات
چه کس کرد این سان چراغانی‌ات

هوسناکی زخم عریانی‌ات
زهی سوز سود پشیمانی‌ات
دل عاشقم را به مهمانی‌ات

 

9/1/70

بهانه

امیدِ زندگی من به او رسیدن بس
ز بعد دورۀ زندان عمر ، خونین بال
به بام یار نشستن دمی کبوتروار
مرا معامله‌ای پر بهاتر از این نیست:
برای مستی و آزادگی و شیدائی
مرا ز آتش نمرودیان هراسی نیست
دو روز عمر نباشد مجال دیگر کار
به روز حشر چو از قبر خویش برخیزم
به هر کجا که بَرَندم ، بهشت یا دوزخ
غمین مباش غلاما اگر ندیدی یار

 

 

دعای نیمه شبم ناز او کشیدن بس
به روی دامن پر مهرش آرمیدن، بس
مرا بهانۀ در خون خود طپیدن بس
بلای تیر نگاهش به جان خریدن بس
ز چشم شاعر او یک غزل شنیدن بس
شرار تجربۀ آهِ غم کشیدن بس
فقط نشستن و تصویر او کشیدن بس
دوباره رسم و ره عاشقی گزیدن بس
مرا به عشق رُخَش ، شعر آفریدن بس
چو امر اوست ندیدن ، تو را ندیدن بس

 

غزل رسوائی

دل دریائی من برخیِ تو
تا جنون زورق ادارک من است
به جز این تحفه سزاوار تو نیست
دیده‌ام جز تو ندیده‌ست کسی
تا تو هر لحظه به جای دگری
ناشکیبائی تو بر دل من
تو منی ، تو همه دارائی من
غزلی را که سرودی بپذیر

 

 

ظرف شیدائی من برخیِ تو
لُجّه پیمائی من برخیِ تو
عشق و برنائی من برخیِ تو
ای که بینائی من برخیِ تو
چشم هرجائی من برخیِ تو
و شکیبائی من برخیِ تو
همه دارائی من برخیِ تو
دار رسوائی من برخیِ تو

 

29/3/69

* برخی تو = فدای تو

بارانی

دیده را ابر ماتم گرفته‌ست
آه بیپچاره طفل خیالم
وه چه کولاک سختی است امشب
شروه خوان خوش آوای اشکم
مرغ بی سر پناه نگاهم
از هدایای چشمت دل من
چند ناز دگر کن که این دل

 

 

باز باران نم نم گرفته‌ست
دامنت را چه محکم گرفته‌ست
اشک با آه توأم گرفته‌ست
با لب ناودان دم گرفته‌ست
لانه در چشم زمزم گرفته‌ست
آسمان آسمان غم گرفته‌ست
چند آتشفشان کم گرفته‌ست

 

آبی ترین ناحیه

هوای پنجره ابری و قله ناپیداست
نشسته آینه بین من و خودم یکریز
بیا که مردم خود را به دشت لاله برَیم
ز بس مسامحه کردم غرور چشمه شکست
چقدر چشمه غریب است، از گَوَن پرسید
سراب می‌کِشدم سوی ناکجا آباد
کجا وفور درخت و پرنده و آب است
چرا سلام چکاوک بدون پاسخ ماند
چرا سراغ ز بابونه‌ای نمی‌گیرند
بیا غلام بیا جان من بهانه نگیر

 

 

کجاست هِق‌هِق تُندر ، صفا دهنده کجاست
میان کشمکش ما چه مردمک تنهاست
که ژاله‌های صفابخش و غمزُدا آنجاست
دریغ ، چشمه جدا از اصالتش دریاست
سؤال آب نه در حد فهم جلبکهاست
کجای ناحیه ، آبی‌تر از دل شنهاست
میان تفته کویری که عشق من آنجاست
چرا نگفت کسی غنچۀ جَگَن زیباست
که مدتی است عزیزش ، پرنده ، ناپیداست
صفا و ساده دلی کار ما دهاتی‌هاست

 

نگاه بارانی

رسول عشق در چشمان من انگیخت دریا را
نگارا کاش پیوسته به هنگام تماشایت
تو، باران را، شنیدم دوست می‌داری، بدین خاطر
برو واعظ نترسانم ز آنچه خویش می‌ترسی
سراب-آلوده‌ای بودم ز فیض شبنمی محروم

 

 

نگاهم آسمانی شد به پایت ریخت دریا را
نگارین پردۀ اشکم نمی‌آویخت دریا را
نگاهم در هوای ناز تو می‌بیخت دریا را
که غم با طینت چشمان من آمیخت دریا را
رسول عشق در چشمان من انگیخت دریا را

 

چراغ

هر زمان گیرم ز چشمانش سراغ
یاد می‌آرم پس از فصل بهار
حک نموده بر دلم عکسی خزان
بلبلی بودم در آن جاوید سبز
در شبی تاریک تا بازیچه دید
عشق اینک چون چراغی در من است

هر که را پرسیدم از معنای عشق قاصدانم تازه بنمودند داغ
تا گل گمگشته را پیدا کنم

 

 

می‌شکوفد بر دلم آن کهنه داغ
از خزان و برگ‌ریز کوچه باغ
بلبلی بر خاک و بر جایش کلاغ
لیک اینک پشت حسرتگاه باغ
عقل بازیگوش ، داد از کف چراغ
روشنش نتوان نمودن جز به داغ
آه آهی کرد و گفتا داغ داغ
گرچه بر آنها نبوده جز بلاغ*
گیرم از هر لاله روئی زو سراغ

 

* و ما علی الرسول الا البلاغ / قرآن کریم سوره مائده آیه 99

آئینه سرا

محو آئینه سرای تو شدیم
باید اندوه تو نادیده خرید

سوی این سلسله لشکر نفرست
مذهب آینه داریم ، اگر
تا تو را باز ببینیم ، شبی
تا که دل از دو سرا بر کندیم

 

 

محو آئینه برای تو شدیم
یار بی چون و چرای تو شدیم

عاشقانه اسرای تو شدیم
قوم تصویرگرای تو شدیم
عازم کوی حرای تو شدیم
صاحب هر دو سرای تو شدیم

 

بر لب برکۀ رؤیا

تا گل سرخ جنون واشدنی است
با هنرمندی مفتاح جنون
هرچه در مذهب عقل است محال
یار دیدن، شدنی شد، دیدیم
دل به دریای دو چشم تو زدن
چون شبان یار پریها بودن
با دل واله به خون غلطیدن
تا زمانی که گلی می‌میرد
با امید تو در آتش رفتن
آه، از پیلۀ حاشا به در آ

 

 

داغ این سینه شکوفا شدنی است
قفل هر بسته دری واشدنی است
در ره منزل لیلا شدنی است
گرچه گفتند به ما ناشدنی است
تا جنون هست نگارا شدنی است
بر لب برکۀ رؤیا شدنی است
تشنه لب بر لب دریا شدنی است
لالۀ یاد تو احیا شدنی است
ای پریچهرۀ زیبا شدنی است
دل من، عشق تو افشا شدنی است

 

سوغات بهشت

این پنجره را باز نگه دار عزیزم
آئینه‌ام و تشنۀ دیدار ، خدا را
اینجاست همان گردنۀ پر خطر عشق
از هستی من هرچه که خواهی ببر امّا
هرچند قفس بسته ، ولی باز برایم

خوش زخمه به تار دل ما می‌زنی ای یار
پایان نده بر لذت و دائم دل ما را
جان من و تو، این دل هجران زده‌ام را
اسرار دلم از قفس سینه برون ریخت
سوغات بهشت است غم دوزخی ما

جبریل به ما گفت: کجا؟ کودک دل گفت:
اینجا پدرم از غم فردوس در آمد!

 

 

یک روزنه پرواز نگه دار عزیزم
در جلوه‌گه ناز ، نگه دار عزیزم
ای عقل ، نده گاز ، نگه دار عزیزم
یک حنجره آواز نگه دار عزیزم
اندیــشۀ اعجاز نگـه دار عزیزم

در پرده ، همین ساز نگه دار عزیزم
در لذت آغاز نگه دار عزیزم
تا حشر غزل‌ساز نگه دار عزیزم
افشا مکن و راز نگه دار عزیزم
این هدیۀ ممتاز نگه دار عزیزم
دروازۀ شیراز نگه دار عزیزم
در گلشن این راز نگه دار عزیزم

 

شبهای پایتخت

گفت : ای عمو ، سوار نشو ، جا نمی‌شود
شب بود و پیرمرد دهاتی به ناله گفت:
گفتند : با آژانس برو ، پیرمرد گفت:
راننده گفت : محض خدا ، جا به او دهید
باران گرفته بود و صداها بلند شد :
در، بسته گشت و عینک او را گرفت و رفت
او بود و یک عصا و دو چشم پر از غبار
شبهای پایتخت پر از چشم روشنی است
تا صبح آرمید در آغوش یک درخت
حافظ به خواب شاعر پیر آمد و سرود :

 

 

گفتا : دگر وسیله مهیا نمی‌شود
یعنی یکی از این بچه‌ها پا نمی‌شود؟
بر این کلام گنگ ، لبم وا نمی‌شود
گفتند (با سکوت ) : کجا ؟ جا ، نمی‌شود
آقا برو که حوصله پیدا  نمی‌شود
گفتا : برو که چشم تو بینا  نمی‌شود
با غربتی عظیم  که معنا  نمی‌شود
اما نصیب عینک صحرا  نمی‌شود
با حالتی که وصف به رؤیا  نمی‌شود
جز شهر عشق، جای تو، «کاکا» نمی‌شود

 

ما اسیر سیاست رودیم

روی برگی نشست ، قورباغه
رود او را به ناکجا می‌بُرد
فکر می‌کرد رود در جریان
فکر می‌کرد قلعه‌اش در رود
فکر می‌کرد در کشاکش موج
از جهانِ پُر از سیاست و رنج
رود جبراً به راه خود می‌رفت
ما اسیر سیاست رودیم
ما  همه  سوژه‌های  این  شعریم

 

چشم خود را ببست ، قورباغه
بود مغرور و مست ، قورباغه
هست و بی حرکت است قورباغه
گشته دور از شکست ، قورباغه
از جهان شسته دست ، قورباغه
فکر می‌کرد ، رَست ، قورباغه
هر طرف می‌نشست ، قورباغه
تا جهان هست و هست قورباغه
در  ردیفی  که  بست  ،   قورباغه

موج و خواب

زندگی جز چند موج آب نیست
زندگی منهای امواج بلند
گوشۀ آرام و مملو از خیال
آنکه در قاب سلامت مانده است
جسم نیلوفر رها از خاک شد
هیچ حرفی جز مرور حرف موج
هیبت گرداب از عصیانگری است
خلوتش بی نور و بی مهتاب باد
هرکه از باد ظواهر مست شد
هر که مواج از جنون و عشق شد
شوق و بی‌تابی (غلام) از دلبر است

 

 

مرگ هم غیر از سکوت وخواب نیست
مرگ کشداری بجز مرداب نیست
غیر انبار پُری از خواب نیست
بینشش جز در حصار قاب نیست
زانکه فکرش جز به پیچ و تاب نیست
ورد و جادوی لب گرداب نیست
ورنه جنسش جز ز جنس آب نیست
دیده‌ای که همتش جز خواب نیست
جز حباب پست روی آب نیست
عمر او جز لحظه‌های ناب نیست
ورنه عاشق این قَدَر بی تاب نیست

 

21/4/66

از عدمستان

آنچه ز عمر غزلم مانده است
گرچه ز دشت اَمَلم رفته‌ای
عاشقی و رندی و دیوانگی
مثل شمیمت که به جا مانده ، باز
چون دل پروانۀ پر سوخته
زانهمه شیدائی و فرهادی‌ام
از عدمستان و طنین سکوت

 

 

دور ز چشم اجلم مانده است
نقش تو در هر غزلم مانده است
یاد ز درس ازلم مانده است
آرزویت در بغلم مانده است
خاطرۀ مشتعلم مانده است
تیشه و ضرب المثلم مانده است
هیچ ، همین ما حصلم مانده است

 

7/7/70

غزلهای وحشی

اگر ناشناسم چو گلهای وحشی
کسی آشنا نیست با غربت ما
تراویده چون شروه‌های شبانی
به دور از اجانب چو گلدسته دارم
بیا تا بچینم غریبانه چندین
چه رؤیائی و دلنشین می سُراید
غریبیم هر دو چو چشمان آهو
بیا تا بکوچیم مثل پریها

 

 

مرا می‌شناسی تو ، زیبای وحشی
کجایند آن سوته دلهای وحشی
غمت از لب «اهلی» و نای «وحشی»

تو را در بغل ، ای دلارای وحشی
گل بوسه زان سرخ لبهای وحشی
غزال نگاهت غزلهای وحشی
در این آهنین ذهن دنیای وحشی
به آبی‌ترین سمت دریای وحشی

 

یاس‌ها و سایه‌ها

سایه‌ای پشت گلهای یاس است

یک هراس سپید معطر
یاس این سایه را می‌شناسد
گاه چون آینه روبرویش
عطر گل زیر آوار سایه
عطر پیچیده در گیسوی باغ
شاعری خفته در سایۀ خویش

 

 

در دل یاس نوعی هراس است
لابلای خیالات یاس است
باز روح همان ناشناس است
گاه با یاس در یک لباس است
نالۀ مبهم التماس است
باغ آکنده از روح داس است
سایه‌ای پشت گلهای یاس است

 

سفره باران

هوای دهکدۀ دل مدام بارانی‌ست
بیا دهاتی اهل دلم ، بیا ای عشق
به چتر آبی باران پناه می‌جوید
چقدر خندۀ گلهای کاغذی سرد است
درون پیلۀ غم جاودانه می‌پوسد
برای لمس طراوت، ز خویش عریان شو

کسی که حرف دلش صادقانه بر لب نیست

غلام و عشق دلا توأمان همزادند
 

 

به زخم کهنۀ آن التیام ارزانی‌ست
به پای سفرۀ باران رویم ، مهمانی‌ست
پرنده‌ای که چهار فصل در غزلخوانی‌ست

چقدر چُرت زمستان شیشه طولانی‌ست
کسی که با خبر از لذت تماشا نیست
وضوی ساقۀ شبدر ببین چه عرفانی‌ست
درون حبس تکلف همیشه زندانیست
اگرچه سهم تو مهمان‌نواز، ویرانی‌ست

 

13/6/67

نقطه ضعف

با من از زخم ، بیش تر گوئید
حرف کابوس هجر بس باشد
ریشه در لُجه‌های غم دارم
من بجا مانده‌ام شما زان یار
خویش را در میانه سوزاندم
گر توانید، از بلای عشق
نقطه ضعف دلم نشان دادم

 

 

نه ز مرهم ، ز نیشتر گوئید
حرفهائی پریش‌تر گوئید
با من از موج ، بیشتر گوئید
که سفر کرده پیش‌تر ، گوئید
تا که از خویشِ خویش‌تر گوئید
آتشی فتنه کیش‌تر گوئید
تا بدانید و بیشتر گوئید

 

حماسه ققنوس

تقدیم به آتش نشانان شهید حادثه پلاسکو و تمام آتش نشانان جهان و ایران اسلامی

اگرچه جان تو شد فدیه‌ی نجات پلاسکو
ز آتشی که جهیده به سهو ، یا ز سر عمد
هزار کاخ پلاسکو فدای یک نخ مویت
برای اینکه کند شعله های داغ تو خاموش
ولی حماسه‌ی خونین جانفشانی ات ای گل

 

 

بهای خون تو شد عفو مالیات پلاسکو
ز وام و مالیه حل گشته مشکلات پلاسکو
که هست قدر تو والاتر از حیات پلاسکو
چکیده اشک جهان روی خاطرات پلاسکو
همیشه زنده بماند پس از ممات پلاسکو

 

قایق و فانوس

قایق کوچکی در اقیانوس
بی اراده ، بلازده ، بی تاب
یک طرف ، کوسه‌های آدمخوار
لحظه‌ها مرگبار و بی پایان
نه شود بحر پر بلا آرام
مثل طوفان که می‌برد یک برگ
سرنشینش اگرچه دلخسته است
زین سبب ، او ، امیدوارانه
نه برای شکست اقیانوس
نیست فانوس او بجز امّید
آخرین رشتۀ امیدش ، وصل
گر امیدش دمی گسسته شود
زنده ، آن سرنشین دریادل
می‌شود گاه از تعب مدهوش
می‌کند زنده‌اش ولی امّید
عاقبت آن امید معجزه‌گر
چشم وا می‌کند، فتاده به خاک
خفته او بین گوش‌ماهی‌ها
قایقش ، واژگون ، کنار او
آفتاب جزیره ، رؤیائی
آنچه داده به او دوباره حیات
زندگی ظلمت است و اقیانوس
هرچه دل پُر امیـــدتر باشد

 

 

غرق در موج و ظلمت و کابوس
چون پر کاه در دل گرداب
یک طرف ، موج و تندر و رگبار
طول هر لحظه : عمر یک انسان
نه شود شام بی ستاره تمام
گشته قایق اسیر پنجۀ مرگ
دل به یک یار بی نشان بسته‌ست
می‌نماید تلاش ، جانانه
بلکه در پاسداری از فانوس
به مددکار غیب ، بی تردید
در دل لُجّه‌ها ، فقط بر اصل
قایق عمر او شکسته شود
به امید سپیده و ساحل
می‌رود روی موجها بر دوش
می‌دمد در دلش حیات جدید
می‌شود منجی‌اش ز بحر خطر
روی شنهای ساحل نمناک
مانده در خاطرش، سیاهی‌ها
رفته در خاطرات ماسه فرو
هر پدیده در اوج زیبائی
بوده امّید روشنش به نجات
جسم و روح است قایق و فانوس
روزگــــارش سپیــــدتر بــاشد

 

ترجیع‌بند تجلیگاه

 

تقدیم به نابغه بزرگ شرق ، ملاصدرای شیرازی و تمام آموزگاران حکیم جهان

کوله بار طلوع بر دوشت
پا به پای سپیده می‌آئی
گل به گل بذر نور می‌پاشی
با مناره چه نسبتی داری
ای مقدس‌ترین تجلیِ مهر

 

 

آسمان می‌طپد در آغوشت
گیوه‌های شهود ، پاپوشت
نشود دخمه هم فراموشت
که شده عاشقانه چاووشت
که ملائک شدند مدهوشت

 

در کدامین شب و تجلیگاه

بوده‌ای با پیمبران همراه

سینه‌ات ظرف وسعت و ژرفاست
بادبانهای زورق ادراک
لیک ، ای بینهایت آبی
تو و دریا همیشه تنهائید
ای به ظاهر مسطح و آرام

 

 

و دلت همکلاسیِ دریاست
کرده‌ام باز و بسته ، مدتهاست
ساحلت چون همیشه ناپیداست
هرکه شفاف‌تر شود تنهاست
که به ژرف‌اندرت تلاطم‌هاست

 

در کدامین شب و تجلیگاه

بوده‌ای با پیمبران همراه

وقتی از شرح صدر می‌گوئی
ابدیت ، طنین تنهائی‌ست
ریشه در جاودانگی داری
 کفش تنگ بهانه پر ریگ است

ای که سرمایه‌ات فقط عشق است

 

 

با مرام کویر همسوئی
و تو پژواک آن هیایوئی
که فقط در سکوت می‌روئی
کشف را پا برهنه می‌پوئی
و رضا بر رضایت اوئی

 

در کدامین شب و تجلیگاه

بوده‌ای با پیمبران همراه

هست لغزنده پلۀ تردید
تا مدار فنا عروجم ده
کوهکن ، سینۀ مرا بشکاف
می‌شود داغ را شکوفا کرد
ای که درس کسوف کامل را

 

 

آه ، دستم بگیر ای خورشید
بِرِسانم به جوهر جاوید
که در آن گشته لاله‌ای تبعید
و گلابش به گونه‌ها پاشید
می‌شود از غیاب تو فهمید

 

در کدامین شب و تجلیگاه

بوده‌ای با پیمبران همراه

می‌شود خال آل بودا را
می‌توان با پیالۀ اغراق
می‌شود کودکانه خنثی کرد
می‌شود در خیال خود حل کرد

ای معلم که طیف ایثارت
 

 

دید و بخشید صد بخارا را
در دل قطره ریخت دریا را
مشکلات عظیم فردا را
مشکلات محال دنیا را
در نَوَردیده ذهن رؤیا را

 

در کدامین شب و تجلیگاه

بوده‌ای با پیمبران همراه

آموزگاران کتاب آفرینش

مدرسه ، نظم و ناظمی دارد
هر کتابی اگرچه پربار است
آنکه داند جواب هر مطلب
زندگی مثل یک دبستان است
می‌دهد درس زندگی ، قرآن
هست قرآن کتاب خالق آن
چون ز خالق گرفته معلومات
اوست دانا به روح آیاتش
گرچه قرآن کتاب پرنور است
هرکه خواهد شود سعادتمند

 

 

هر کلاسش معلمی دارد
از سؤالات سخت سرشار است
هست آموزگار آن مکتب
که در آن کلّ نسل انسان است
راز خلقت بُود در آن پنهان
هر امام است روح ناطق آن
هست دانای کل مجهولات
هست عالم به ظاهر و ذاتش
بی معلم ، کتاب مهجور است
از معلم فقط بخواهد پند

 

پریخانۀ زیبائی‌ها

تقدیم به محضر استاد گرانقدر، دکتر جمشید صداقت کیش

عشق ، زائیــــدۀ زیبائی‌هاست
یوسف آباد جهان ، پر رونق
برترین جلوۀ بازار وجود
نور علم است و جمال عالِم
هرچه زیباست شود پژمرده
آنچه هر روز شود زیباتر
جلوۀ دانش و علم و هنر است
هر کسی دل به نگاری بسته‌ست

دل ما گشته زلیخای ادب
یوسفستان ادب در تاریخ
برتر از سینۀ سینا ، در عرش
معرفت ، عین بهشت ازلی است
«بنده آزاد نمودن» در دین
«عبد» استاد و معلم گشتن
عبد استاد شدن ، آزادی
معرفت هرچه که باشد ، بی شک
این سماع قلم و رقص خیال
مدح علم و هنر و معرفت است
من ستایندۀ آن استادم
جام جمشید ، فسانه ‌ست ، ولی
محو جام جم آن جمشیدم
آنکه در جام کلامش ، پیدا
آنکه در روح بزرگش ، جاری
آنکه در لشکر علم و ادبش
آنکه ایران کهن در حرفش
محو آن یار صداقت کیشم
آن دماوند غروری که دلش
آنکه گنجینۀ فرزانگی‌اش
آنکه حرف و قلمش در دوران
مرحبا بر هدف و همت او
آفرین باد به عزمش که هنوز
آنکه بر کل وطن حق دارد
مرحبا بر دل دریائی او
گنج «خود باوریِ» ما از اوست
می زنم بوسه به دست و قلمش
وصف آن یار ندارد پایان

 

 

عشق ، زاینــدۀ شیدائی‌هاست
از هوسهای زلیخائی‌هاست
که فقط خاص اهورائی‌هاست
که ورای همه زیبائی‌هاست
بر فنا ، جملۀ دارائی‌هاست
آنچه سرچشمۀ مانائی‌هاست
که پر از ناز و دلارائی‌هاست
هر دلی محو فریبائی‌هاست

گرچه محکوم به رسوائی‌هاست
طور سینای تماشائی‌هاست
صدر صدرائی و سینائی‌هاست
حور ، آئینۀ دانائی‌هاست
حکم قرآنی بطحائی‌هاست
مشق عرفانی مولائی‌هاست
از هوسخانۀ اغوائی‌هاست
ریشه‌اش در دل لالائی‌هاست
که مرا عامل شیدائی‌هاست
که رصدخانۀ بینائی‌هاست
که ستایشگر یکتائی‌هاست
علم ، اکسیر توانائی‌هاست
که روایتگر فردائی‌هاست
آرمانـشــهر اهــورائــی‌هاست
چشمۀ سبز همآوائی‌هاست

از چپ و راست ، صف آرائی‌هاست
مظهر جلوه و رعنائی‌هاست
که دلش یوسف رؤیائی‌هاست
«چینی نازک تنهائی»‌هاست
حاصل جهد و شکیبائی‌هاست
سند محکم والائی‌هاست
که تجلیگه بُرنائی‌هاست
در پی کشف و شناسائی‌هاست
و جدا از صف غوغائی‌هاست
که پریـــخانۀ زیبـــائی‌هاست

او که فارغ ز «من و مائی»‌هاست
بوسه ، جانمایۀ دارائی‌هاست
بیکران ، وسعت دریائی‌هاست

 

بلال عشق محمد

تقدیم به روح تابناک دوست عزیزم، شاعر و عارف بسیجی، مرحوم مهدی بوریاباف ، سهیل

کجا سهیل؟ کجا؟ ای شهید تازۀ ما
هلا ستارۀ زخمی، چرا شتابانی
ببین که روی زمین مانده‌است پیکر ما
به قلب شهر نشانها ز داغ تو پیداست
کسی که نام تو باری شنیده می‌گرید
ببین تو حال رفیقان و آشنایانت
خدای ، صبر دهد بر پدر ، و مادر تو
تو رفته‌ای چو شهیدان به گردش معراج
پریده‌ای ز قفس ، ما ولی گرفتاریم
شهید بودی و مرگ تو چون عسل شده بود
اگرچه باور این غم برای ما سخت است
                      ***
هزار خاطره داریم ما ز اِشراقت
شمیم کشف و شهود تو عطر «حیرت» داشت
هزار قاف حقیقت ز ما جلو بودی
اگرچه همسفر آسمان شب بودیم
تمام حاصل ما حرفهای زیبا بود
شهید بی کفنی در تو زندگی می‌کرد
هر آنچه شعر سرودی به آن عمل کردی
اجل برای تو همبازی قدیمی بود
کسی که مثل تو خواب بهشت می‌بیند
کسی که مثل تو از ماورا خبر دارد
اگرچه مرگ تو محصول یک تصادف بود
چنان سریع پریدی به شاخۀ طوبی
تو رفته‌ای ز بر ما و جای تو عالی است
کنون بپرس ز مولا همه سؤالت را
                      ***
اگرچه صورت و صوت و قد تو زیبا بود
ز بس که مؤمن و پاک و نجیب بودی تو
به حکم حرف رسول خدا ، تو در محشر
چرا که یار و اذان گوی دین او بودی
تو راز سبز اذان را چه خوب فهمیدی
بلال عشق محمد بلال عشق خداست

دعای عهد تو هرگز قضا نشد مهدی
تو در زمانۀ رجعت دوباره می‌آئی
بیا عزیز بیا ای شهید عارف ما
کنون که غرق شدی در فضای عالم غیب
تو رفته‌ای به همان جا که اهل آن بودی
نرفته‌ای تو ز دست ای مُحب آل عبا
اگر که وصف تو می‌شد ، رضا نبودی تو
غرور سبز تو تندیسی از کرامت بود

                       ***
اگرچه راز تو در قلب جمع مدفون است
کنون اجازه بده تا روایتی گویم
شبی به شیوۀ رندان جبهه ، وقت قنوت
به گنج مخفی عرفان رسید دست سهیل
هر آنچه آینه و جلوه بود ، پیدا کرد
دلش چو آینه‌ای پیش کبریا خم بود
رسیده بود به گنج عظیم استغنا
ز گنج مخفی اسما چنان غنی شد او
سهیل، آینه‌ای در دیار باقی شد
همیشه وقت نماز و اذان، رها می‌شد
                      ***
سهیل ، آن همه شبهای ناز ، یادت هست؟
خیال و فکر تو مثل شهاب سرعت داشت
همیشه سهم تو از اکتشاف ، عالی بود
سهیل، در شب آدینه‌ها، به وقت شروع
چگونه عهد شکستی و تـکـروی کردی
چرا شتاب ؟ نبود این قرار ، خوش انصاف
قرارمان مگر از یاد برده‌ای مهدی
مگر ز جنس شما ، چند دسته گل داریم
                      ***
خدا همیشه گل سرخ ناب می‌چیند
سهیل بودی و جای تو کهکشانها بود
اگرچه داغ تو بشکست پشت یاران را
اگرچه از غم ما رستی ای همیشه رفیق

 

 

بیا به سیر سماوات بر ، جنازۀ ما
تو بی رفیق کجا میروی به مهمانی؟
ببین که کنج قفس، مرده مرغ باور ما
عزای سرخ تو در سینۀ همه برپاست
کسی که روی تو هرگز ندیده می‌گرید
که بوده‌اند همیشه اسیر احسانت
خدا صبور کند در غمت برادر تو
ولیک غصه نموده‌است قلب ما تاراج
اگرچه جای تو عالی است ما عزاداریم
دلت برای شهادت پر از غزل شده بود

ولی به قول خودت : هر شهید خوشبخت است
                     ***
همیشه راهبر ماست روح مشتاقت

بدین سبب سخنت مثل گل طراوت داشت
هزار وادی حیرت ز ما جلو بودی
ولی نه مثل تو سیمرغ مُلک رب بودیم
ولیک ، حاصل تو هسته‌های معنا بود
فرشته‌ای ز جنان در تو بندگی می‌کرد
همیشه مثل علی دعوت از اجل کردی
چقدر رابطه‌ات با اجل صمیمی بود
مشخص است، اجل را ، نه زشت می‌بیند
همیشه از اجلش دعوت سفر دارد
ولیک، میل تو بر وصل، بی تعارف بود
که گوئیا تو نبودی دمی در این دنیا
ولی رفیق ، کنار تو جای ما خالی است
کنون ببین تو در آن آینه جمالت را

                     ***
ولیک سیرت تو مثل آل زهرا بود
در این سراچۀ خاکی غریب بودی تو
بلند مرتبه‌ تر هستی از همه ، یک ‌سر

و روز و شب، چو شهیدان ، تو با وضو بودی
بلال عشق محمد شدی و جاویدی
بلال عشق خدا ، کاردار ملک بقاست

 

دلت به ماندن بی او رضا نشد مهدی
تو در رکاب «ولّی» چون ستاره می‌آئی
بریز میکده در ساغر معارف ما
بریز بر دل ما شرحی از معالم غیب
تو از اهالی خونگرم آسمان بودی
تو چون شهید به دست آمدی در این دنیا
به هیچ شاکله اهل ریا نبودی تو
همیشه روح تو آئینۀ عدالت بود

                      ***
ولی شهود تو از حجم سینه افزون است
ز گنج مخفی عشقت حکایتی گویم
سهیل میکده‌ای یافت در دل ملکوت
هزار بادۀ وحدت زد از دعای کمیل
هزار چشمۀ ناب سرود پیدا کرد
درون آینه‌اش نور اسم اعظم بود
پریده بود به آفاق جنت‌المأوی
که جلوه‌گاه زلال هوالغنی شد او
تمام میکده را سر کشید و ساقی شد
و غرق در ابدیت ، چو مرتضی می‌شد

                      ***

کنار قبر شهیدان ، نماز ، یادت هست؟
مسیر کشف تو تا بیکرانه وسعت داشت
ولیک ظرف دل ما ز کشف خالی بود

مگر همیشه نگفتی که «تَـکخوری ممنوع»
بدون ما سفر سبز اُخروی کردی
چرا ز حلقۀ یاران ، فرار؟ خوش انصاف
که بی رفیق می ‌وصل خورد‌‌ه‌ای مهدی
که صبر پیشه نمائیم و داغ بشماریم

                     ***

گلی که کرده خودش انتخاب می‌چیند
نشان خانۀ تو کوی بی‌نشانها بود
اگرچه چشم همه خواند شعر باران را
تمام هستی ما هستی ای همیشه رفیق

 

5/9//1398

ربع جمعیت جهان

رادیو باز می‌کنی ، اخبار
وضع دنیا خراب و بحرانی است
گوئیا هرچه فقر و بدبختی است
حق ما نیست اینهمه تحقیر
نیست وحدت میان دولتها
ربع جمعیت جهان هستیم
اختلافی میان امت نیست
از امیران بی‌کفایت، گشت
دوزخ است اینکه ما در آن هستیم
ســــرور روزگـــار می‌گشـــتیم
دشمن از ما گرفت وحدتمان
فرقه‌ها ساخت هر زمان، از ما
تا فروشد به ما سلاح جدید
ما چـــنان مـوش آزمایشـــگاه
هر نمازی چو درس وحدت ماست
سهم ما از نماز وحدت چیست
با چنان ثروتی که حضرت حق
گر که یکبار، ما، فقط یکبار
مسلمین می‌شدند فخر جهان
خواهش مصطفی ز امت چیست؟
هست توحید منشأ وحدت
هست وحدت مهم‌ترین سوژه
گر بخوابد میان ما فتنه
کار دشمن ولی بُود فتنه
دمبدم بذر فتنه می‌کارد
هست تکلیف ما مسلمانان
باید از خود گذشت مثل علی

 

 

باز از جنگ و وحشت و کشتار
وضع اسلامیان ولی غمبار
گشته ما را نصیب در اعصار
جهل ما نیست قابل انکار
زین سبب گشته‌اند بی مقدار
یک نفر مسلم است از هر چار
اختلافات خفته در دربار
ارض اسلامیان به فتنه دچار
دوزخ فتنه‌های استکبار
گر که بودیم همدل و همیار
داد بر ما تَفرُّق بسیار
منحرف کرد وحدت افکار
تا شود جنگ و فتنه‌ها تکرار
آزمایش شدیم با بُمبار
تا بگردیم متحد، هر بار
جز هدر دادن نماز و شعار
کرده بر مسلمین دهر ، نثار
می‌شدیم از پیام حق، سرشار
تا ابد در صدارت و اصدار
وحدتی عاشقانه و پربار
روح دین وحدت است در هر کار
در هنر ، در سلوک ، در اشعار
می‌شود بخت خفته‌مان بیدار
تا که بر ما شود همیشه سوار
بین ما ، گرگ پیر استعمار
وحدت و مهرورزی و ایثار
تا نگردد سقیفه‌ها تکرار

 

لذت و ذلت

برایت هرچه لذت آفریدند
حلالِ دین بجز لذت نباشد
تو که داری خدائی عیش و نوشی
حلال دین گوارای وجودت
هر آنچه لذت و فعل حرام است
اگر لذت حلال و پاک باشد
ره دین ساده و شیرین و زیباست
فرامین شیاطین را رها کن

 

 

به قصد وصل و قربت آفریدند
حرام دین بجز ذلت نباشد
چرا خود را به شیطان می‌فروشی
که باشد لذتش عین سجودت
حلال بهترش در دین مرام است
بهشتت قابل ادراک باشد
در آن هر لذت پاکی مهیاست
سپس در بحر لذتها شنا کن

 

اسطوره‌های رؤیائی

گلبوسه‌ای بر دستان پینه بستۀ رفتگرها

رفتـگــرها سمبل زیبــــائی‌اند
شهرها را با سرانگشت جمال
با حقوقی کم قناعت می‌کنند
شهرها از کار آنها با صفاست
گر شبی تعطیل گردد کارشان
بی وجود رفتگرهای شریف
خلق در ادبار خود گم می‌شود
گر که در اقلیم رؤیائیم ما
رفتگرها مردمی رؤیائی‌اند
گرچه محتاجند و مظلوم و ضعیف
چون محمد (ص) باید آنها را ستود
مزد آنها برتر است از قدر پول

 

 

روز و شب در حال روح افزائــــی‌اند
پاک می‌سازند از گرد و ملال
 بی ریا ، بر خلق ، خدمت می‌کنند
کارشان زیباترین راز بقاست
فاش گردد وسعت ایثارشان
می‌شود هر شهر ، مردابی کثیف
روح مردم پر تلاطم می‌شود
ساکن احساس آنهائیم ما
چون هنرمندان شهرآرائی‌اند
گرچه باشد جامۀ آنها کثیف
گرد غم از چهره‌شان باید زدود
بوسه زد باید بر آنها چون رسول

 

سوغاتی از کهکشان

کودکم بر آب و صابون می‌دمید
کهکشانی از حباب رنگ رنگ
حلقه‌ها یک یک شکوفا می‌شدند
با نشاط و لذت و شور و شعف
با همان سرعت که او می‌آفرید
در مسیر بازی آب و هوا
بینهایت کهکشان مثل حباب
اینهمه سیاره‌ی زیبا و ناز
با دمی آیند یک یک در وجود
عمر آنها گرچه باشد بی‌حساب
سنجش ما ، در زمان پندار ماست
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
روز و شب از نور می‌آید پدید
گرچه باشد شمس ، معیار زمان
در قیاس کل هستی ، شمس ما
گر که خواهی فاش،عمر کهکشان
عمرما نسبت به هستی،هیچ نیست
هیچ ، یعنی کل اسرار وجود
گر ، به راز هیچ بودن پی بریم
معنی الله اکبر ، در عمل
بی زمانی، حاصل این وحدت است
گر شوی در«بی زمانی» غوطه ور

 

 

صد حباب از هر دمش می‌شد پدید
در فضا ، رقصنده می‌شد بی‌درنگ
در مداری منحنی ، وا می‌شدند
کودکم پیوسته کف می‌زد به کف
می‌شدند آن کهکشانها ناپدید
ذهن من پاشیده می‌شد در فضا
ریشه دارند از ازل در عرش آب
خلق می‌گردند و می‌میرند باز
در دمی دیگر فنا گردند زود
بیش و کم باشد چوعمر یک حباب
زین سبب اندیشۀ ما ، در خطاست
ظرف عمر ماست ، نی پروردگار
سال ما ، در وهم می‌گردد جدید
هست او خود نقطه‌ای در کهکشان
کرم شب تابی است در عمق فضا
در کف صابون بِدَم چون کودکان

پس هدف از خلقت این هیچ چیست؟
هیچ گشتن ، هست معنای سجود
همسفر در عرش با پیغمبریم
هست لذت بردن از راز ازل
این رهائی ، منشأ هر لذت است
می‌شوی از راز هستی با خبر


 

قم - 24 / 11 / 85

بوسه‌ای سرخ با طعم افطار

تقدیم به تمام عاشقان بمناسبت عید سعید فطر

عشق ، آئینه ، لبخند ، دلدار
عشق آن جذبۀ آسمانی است
هست آئینه ، مخلوق ذهنم
غیر لبخند سبز رضایت
گرچه یارم نهان است اما
شعر من حاصل ناز یار است
ترجمه می‌کنم ناز او را
من تعلق به این عرصه دارم
حق آب و گلی دارم اینجا
نیستم در همه آفرینش
سودها بردم از شعر زیرا
نیستم اهل بازارِ دیگر
هستی‌ام پر ز نور و نشاط است
نذر عشق است چون شعرهایم
من نمی‌لافم از گفته‌ی خویش
نیک بودن بُود مزد نیکی
گرچه حق می‌فزاید ،  ولیکن
می‌سرایم برای دل خود
نیستم اهل شعر سیاسی
آنهم از غایت درد و داغ است
گاه بر نعش رؤیای سبزم
نیستم ریزه‌خوار ادارات
متهم گشته‌ام از چپ و راست
نیست پاداش شعر سیاسی
نام و نانم ز دربار مولاست
هستم از لطف او دائماً سبز
در حقیقت ز هر چیز جز عشق
اعتراف است این شعر ، یارب
عاشق رنگ سبزم ، ازین رو
چونکه عید است ، می‌خواهم اما

 

 

من اسیرم در این چار دیوار
کز ازل کرده روحم گرفتار
جلوه‌گاه خیالات و پندار
من نمی‌خواهم از حضرت یار
در تجلی است در کل آثار
ناز یعنی همان گنج اسرار
با زبانی لطیف و شکر بار
نیستم گرچه پاک و وفادار
هستم اینجا فقط جزو آمار
غیر یک هیچِ سبز هدف‌دار
من فروشنده‌ام ؛ او خریدار
با چنین رونق و سود سرشار
هستم از دولت عشق ، پر بار
دیده‌ام زان کرامات بسیار
چون نمی‌بافم از خویش اشعار
شرٌ و فتنه بُود مزد اشرار
مزد هر کار باشد همان کار
نیستم محو تأئید و انکار
مرتکب می‌شوم ، گاه ، ناچار
هست آه و فغان حق بیمار
می‌شوم سوگوار و عزادار
تا بترسم ز اخراج و اخطار
حق همین است و هستم سزاوار
جز همین اتهامات ادبار
مهدی فاطمه ، شاه ابرار
با نشاط و رها چون سپیدار
هستم و بوده‌ام سخت بیزار
عفو کن این (غلام) خطاکار
گشته در شعرم این رنگ تکرار
بوسه‌ای سرخ با طعم افطار

 

 

منــاجــات

ترجمه آزاد از آیات آخر سوره مبارکه البقره

خــدایا ، خالــقا ، پروردگــــــارا
ز عدل و لطف و احسانت همین بس
نمی‌خواهی ز کس تکلیف و طاعت
ولی ما با خطا و جرم و نســـــیان
اگرچه مزد عصیان ، هســت کیـفر
ببخشا ای خـداونــد خـطا پوش
منـه بـر دوش ما تکـلیـف سنگین
خدایـــا با بـلای امتـحــــانــات
کـه ما بی طاقت و زار و ضعیفــیم


 

 

ببخشـا در دو عالـم جـــرم مـا را
که قدر وُسـع، شد تکلیـف هرکس
فـزونتر از تـوان و استـــــطاعـت
ز تکـلیـفات تـو کردیم عصـیـان
ولی از ما به فضل خویـــش بگـذر
خـطا و آنچه از ما شــد فرامــوش
چنانکه حمـل شـد بر خلق پیشیـن
نفــرما ما ضعـــیفان را مکافـــات
گــدای غمـضِ عین آن لطیفـــیم

 

                                    

                                     رهنوردی کو؟؟

بر تن دیوار ، سنگی ریزه‌ام
فاصله با همت من قد کشید
اینطرف بس حدقه‌ها چون دره باز
آنطرف کوهی‌ست سرشار از غرور
اینطرف منهای چندین چشم باز
اینطرف، نظمی است حاکم بر شتاب
عشق ، اینجا واژۀ بیگانه‌ای‌ست
عشق‌ها اینجا همه خاکستری‌ست
زندگی ، آنجا که همزاد من است
من ز جنس کوه هستم ، کوهی‌ام
آنطرف ، آن قله همزاد من است
بر ستیغ اوج فردی آشنا
روح من افسوس در زندان خاک
من که در پیوند بودم کارساز
قله‌ای بودم بر آن کوه بلند
چون «هوی» در ریشه‌ام پیچید و رفت
سینه‌ام خالی ز روح سنگ شد
تا که بر من چیره شد اغوای آب
تا عطش از دست من سیلی بخورد
تشنگی راز حیات قله‌هاست
نیم ما از آهک و نیمی ز سنگ
گوید آهک : آب را همزیستم
گر شود تسلیم آهک روح سنگ
قله‌ای خالی ز خشم و التهاب
من چه بودم بعد از آن اوج شکوه
پوک می‌شد مغز من با التهاب
پوستی از سنگ بر سر داشتم
ریشۀ اندیشه‌هایم شد ضعیف
قله بودم، لیک خالی بند و سست
تا شبی با یک تکان و زلزله
لحظۀ میلاد آهو بره‌ای
بره بر جای بلند من نشست
تار و پودم در زمان از هم گسیخت
در بیابان پایمال سُم شدم
بسکه چشمم را به سُم‌ها دوختم
سالها بودم پس از آن همزبان
گر شبانی اندکی نی می‌نواخت
می‌نمودم سوی کوهستان نگاه
زانکه با نی گفتگو کردم بسی
من به نی گفتم که این تقدیر بود
گفتمش بر سر نوشتندم چنین
تو به پای خویش اینجا آمدی
از لب نی شاعری آموختم
گر ، دوبیتی می‌تراوید از لبش
تشتنه بودم تشنۀ یک قطره وصل
قرنها بگذشت و روحم در  رکود
 هر زمان تا می‌سرودم شعرکی
خود نمائی شد پس از آن پیشه‌ام
جای آنکه غفلتی صیقل دهم
تا که روزی کودکی زانجا گذشت
کودکی خودخواه و شیطان و شرور
تا که لختی در کنار من لمید
دائماً تکرار کردم این نکات
صد نصیحت کردمش ، لیک از منی
گفت احسن ، از زمینم بر گرفت
او نظر انداخت از هر سو به من
من به فکر برتری در شعر و سبک
تا به او خوشحالی‌ام دادم نشان
تا رهایم کرد کودک در هوی
شیشۀ قلب یکی در هم شکست
تا نماید کبک دیگر را شکار
چونکه گشتم تشنۀ پرواز  ، باز
نا گرفته کبک را کردم نزول
من چه‌ام ؟ سنگ فَلاخَن دیده‌ای
روزگاری بر سرانگشتان کوه
چیست پاداشم کنون جز انزوا
رهنوردی کو که گردد آشکار
تا که بردارد فواصل بین راه
قله‌ها ای قله‌ها ‌ای قله‌ها
گرچه در دیوار تبعیدم کنون
گرچه کبکی را به خون آغشته‌ام
گرچه در راه عبور قافله
روز و شب لیکن خیالم رجعت است
رهنوردی کو که آید سوی من
تا رساند سوی آغوش حبیب
                    ***

باید اول خویش را پیدا کنم
گرچه سنگی ریزه‌ام لیکن عطش
گر عطش نوشم توانم قله بود
قله‌ها همزادها یاری کنید
تا رسد آن رهنورد معنوی
بر تن دیوار سنگی ریزه‌ام

 

 

انعـــقاد فاصــــله ، انگـــیزه‌ام
بین چشم انداز و حدقه سد کشید
آنطرف ، بس دره‌ها بی همنواز
زندگی وحشی ولیکن با شعور
تا افق پیدا فقط چرتی دراز
سوی چه؟ بی شک به سوی یک سراب
زندگی ، چرخیدن دندانه‌ای‌ست
غایت بودن ، فقط همبستری‌ست
عشق ورزیدن به یک آویشن است
گرچه در اینجا نشستم، کوهی‌ام
روی صخره جای میلاد من است
می‌زند پیوسته نامم را صدا
چون توان پیوست با آن روح پاک؟
چیستم اکنون بجز دیوارساز
با دو پای خویش رفتم سوی بند
ریشه‌های وحدتم دزدید و رفت
استقامت پیش من بی رنگ شد
از تهی لبریز گشتم چون حباب
آب آمد آهکم را شست و بُرد
زانکه آنجا آب از آهک جداست
دائماً با یکدیگر در حال جنگ
سنگ گوید : با عطش می‌ایستم
می‌شود مانند من مصداق ننگ
خود چه فرقی می‌کند با یک حباب
وصله‌ای ناجور بر اندام کوه
شسته می‌شد آهک عزمم در آب
صورتی مانند مرمر داشتم
پایه‌های استوارم شد نحیف
مست از بالا نشینی، مست پُست
شد وجودم پر ز شور و ولوله
سر نگون گشتم درون دره‌‌ای
من کجا؟ در دره‌ای مادون پَست
سیل آمد هستی‌ام بر جلگه ریخت
گاه پیدا ، گاهِ دیگر گم شدم
لهجۀ بیگانه را آموختم
روز و شب با پای تحقیر ددان
روح سردم را در آتش می‌گداخت
می کشیدم از درون یک چاه آه
خویشتن را جستجو کردم بسی
نی بگفتا از خودت تقصیر بود
گفت بر پایت نوشته غیر این
پس مده بر دیگران نسبت بدی
می‌سرودم ، می‌زدم ، می‌سوختم
می‌مکیدم تا چکاب آخرش
تشنگی می‌بُرد دل را سوی اصل
لحظه‌ها را سرشماری می‌نمود
خویشتن را می‌نمودم اندکی
آبکی شد آهک اندیشه‌ام
غفلتم افزوده می‌شد دمبدم
تا بپیوندد به رؤیاهای دشت
غرق رؤیا و ز اصل خویش دور
خواندمش بس شعر مشکی و سپید!
غافلاتن غافلاتن غافلات
غایتم تشویق بود و احسنی
اشتیاقی در وجودم در گرفت
من نمی‌گنجیدم اندر خویشتن
او به فکر کشتن یک جفت کبک
در فَلاخَن جا گرفتم ناگهان
من شکستم بزم قدس کبک‌ها
دیگری آواره شد در دور دست
جا گرفتم در فَلاخَن چندبار
پر کشیدم در هوی تا اوج آز
در تن دیوار بنمودم حلول
مستِ در حال بلا خندیده‌ای
داشتم اوجی رفیع و با شکوه
انــزوایم چیست اینک جز فنا
در افقهای سیاه و پُر غبار
تا بکارد باز در چشمم نگاه
آشنایم آشنایم با شما
گرچه محکومم به ماندن در سکون
در حقیقت رهنوردی کشته‌ام
کرده‌ام ایجاد سد و فاصله
تا رهائی یابم از این پُست پَست
بشکندد دیوار و خندد روی من
این جدا افتادۀ زار غریب
                    ***

تشنگی را بعد از آن احیا کنم
قله می‌سازد ز من در دامنش
قله باشم ، سر نمی‌آرم فرود
تشنگی را سوی من جاری کنید
می‌سُرایم دمبدم این مثنوی
انعقاد فاصله انگیزه‌ام....

 

اسفند 66

غرقگاه

آه ای شب، شب بی کناره
آه، ای بی نهایت سیاهی
زورق خستۀ چشم من را
چشم آواره را می‌سپاری
دار دریادلان ناعمودیست
آه، لالائی مادرم کو
آه ، آن کیست امواج بر دوش
او من است آنکه با من پیاده
آی شبهای یکرنگ در رنگ
آی خال درشت تکبر
غرقگاه غریقان شب را
از چه در گوش هر دیو ماهی
گوشواری که حق پریهاست
آی شبرنگ پر ابر ، ای روز
آی پژواک تاریخیِ شب
ماه و خورشید من را چه کردید
بارها رانده‌ام زورقم را
خسته‌ام از مصادیق ظلمت :
خسته از این غزیده سرائی *
خسته از شاعران غزلخوار
خسته از این همه مومیائی
آه ای شب، شب بی کناره

 

 

ماه ، می‌خواهد از تو ستاره
آه ای ظلمت بی کناره
در کجا می‌کنی پاره پاره
باز دست کدام آرواره
فطرتم خفته بر چوب پاره
خفــــته‌ام باز در گاهواره
می‌نماید دمادم اشاره
یا منم آنکه با او سواره
آی نیرنگ‌های هزاره
بر لب زشت دارالاماره
از چه رو کرده‌ای قاره قاره
ماه را می‌کنی گوشواره
می‌ستاند ز چنگت ستاره
آی ، ای بیرق پاره پاره
آی آئینۀ هیچکاره
این منم ، طفل فطرت، شراره
راست ، در سینۀ ماهواره
میز و امضا و حکم اداره
از دل نازک استعاره
آه، «العاقل فی الاشاره»
خسته از این همه سنگواره
ماه می‌خواهم از تو دوباره

 

زرقان فارس - شهریور 1369 - 28 تا 30 صفر 1411

مصادف با رحلت نبی مکرم اسلام و شهادت امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا (ع).

* پی نوشت:  غزیده: ترکیب عمدی ظاهر و باطن غزل و قصیده

انتخاب

عقل را قرص خواب خواهم داد
به بلوغ جوانۀ خواهش
تا نمانند عاقلان بیکار
می‌گریزم شبی ز باغ بهشت
دوزخی می‌کنم ز غم برپا
شرق را آسیاب خواهم کرد
به خمیر فطیر بیداری
نان سرخ قیام خواهم پخت
تا نماند گرسنه‌ای بر خاک
به شبستان تیرۀ دنیا
می‌پرم تا ستیغ تنهائی
می‌شوم تکسوار ایل جنون
هم خودم نور ناب می‌نوشم
اسب مست و سوار دیوانه
مرگ  یا زندگی؟؟ به دلم
انتخاب دلم ولی عشق است
ارث مادر بزرگ عاشقها
مثل دیوانه‌های زنجیری
به کلاغی سلام خواهم کرد
از گدائی دو سکه می‌گیرم
شاعران را به سُخره می‌گیرم
 به هر آن کس نصیحتم فرمود
انقلاب جهانی دل را

پای میزان به طُرفة‌العینی
چون حساب دلم فقط داغ است
اختیارم اگر به خود باشد
به دلم بین دوزخ و جنت
انتخاب دلم ولی عشق است
گر به دوزخ روم ، به دوزخیان
گاهگاهی بهشتیان را نیز
همه جا ، هر زمان و در هر حال

 

 

بر دلم ماهتاب خواهم داد
جرأت ارتکاب خواهم داد
دسته‌ای گل به آب خواهم داد
گوش ، نه ، بر عتاب خواهم داد
اهل دل را کباب خواهم داد!
آسیا را شتاب خواهم داد
مایۀ آفتاب خواهم داد
سفره‌ها را خشاب خواهم داد
کاخ بر بوتراب خواهم داد
چلچراغ شهاب خواهم داد
آسمان را عقاب خواهم داد
پای ، جا در رکاب خواهم داد
هم به اسبم شراب خواهم داد
تن به سرب مُذاب خواهم داد
فرصت انتخاب خواهم داد
آن دو تا را جواب خواهم داد
عشق را ، آب و تاب خواهم داد
تن به هر نا صواب خواهم داد

به الاغی کتاب خواهم داد
به دو عالیجناب خواهم داد
زاهدان را سراب خواهم داد
کشک با کشک ساب خواهم داد
نام ، روز حساب خواهم داد
امتحان را جواب خواهم داد
به ملائک کباب خواهم داد!!
باز هم گل به آب خواهم داد
فرصت انتخاب خواهم داد
آن دو تا را جواب خواهم داد
یاد ، رمز مجاب خواهم داد
با شفاعت عذاب خواهم داد!
دسته گلها به آب خواهم داد

 

تـا که ثابت کنــم من انسـانم

نه فرشته ، نه جن ، نه شیطانم

یک قفس رؤیا

تقدیم به پیشگاه مقدس کریمه‌ی اهلبیت حضرت فاطمه معصومه (س)

پنج شش سالی که در هجرت گذشت
هجرتم از جنس بیداری نبود
چشم تا بر هم زدم خوابم پرید
روزگار سبز رؤیائی گذشت
روزگار بی مکان و بی زمان
دوره‌ای کوتاه مثل عمر نوح
روزگار عشقبازی‌های ناب
مثل خواب ماهیان در عمق آب
دوره‌ای مست از سبوی بیخودی
خواب زیبائی ، سراسر عشق و شور

من چرا رفتم ؟ چرا باز آمدم؟
هان، چه کس من را به قم پرواز داد؟
این (صله) لطف کدامین یار بود؟
فکر هجرت از چه در دل شد خطور؟
این سعادت از کجا بر من رسید؟
یک خراباتی کجا و این مقام؟
روز و شب با عاشقانی بیقرار
عشقبازانی پر از عطر بقیع
عاشقانی ساده و پاک و زلال
وه چه زیبا سرنوشتی داشتم
من نه خود رفتم نه خود باز آمدم
خواب دیدم رفتم و برگشته‌ام
یاد آن دوران روحانی بخیر


 

 

مثل یک رؤیای پر لذت گذشت
جز غزل در خواب من جاری نبود
لحظه‌ی پایان هجرت سر رسید
خواب کوتاه تماشائی گذشت
دوره‌ای مانند خواب عاشقان
یک قفس رؤیا پر از پرواز روح
فصل بی‌کابوس و وهم و اضطراب
مثل بیداری در اقیانوس خواب
در پی وحدت ، سلوکی هدهدی
کشف مروارید در دریای نور

کی برون زین خلسه‌ی ناز آمدم؟
رخصتم در آن بهشت ناز داد؟
یا که پاداش کدامین کار بود؟
من کجا و انتخاب شهر نور؟
از چه رو فردوس شد بر من پدید؟
از چه شد همخانه‌ی مولا ، غلام؟
پر کشیدن در هوای انتظار
جمکرانی‌های چون دریا وسیع
همنشینانی سراسر شور و حال
در همین دنیا بهشتی داشتم
من نه قم رفتم نه شیراز آمدم
زین سبب دیوانه و سرگشته‌ام
یاد آن رؤیای طولانی بخیر


 

 زرقان - 29 فروردین 1387 - مصادف با دهم ربیع‌الثانی 1429

 سالروز رحلت جانگداز حضرت فاطمه معصومه (س)

شعر جدائی

دمی که در لحاف مرگ می‌خفت
پس از فصل بهار آشنائی
                    ***
درخت زندگانی دیرگاهیست
هنرمندانه بر آورده هر سال
هنر را در نمایشگاه هستی
نمی دانم که با آنها چها کرد
کناری سایه بر یک رهگذر داد
به غمگینی نشاط و شور بخشید
به روی کُنده‌اش شیدای زاری
درخت زندگی بر برگ جان داد
پس از چندی دو دستی کرد تقدیم
گهی یکبرگ را بالا نشانید
هزاران غنچه را نشکفته له کرد
درخت زندگی این است این است
تو خود جای خودت بشناس ای برگ
چنان تو مرگ هم یک دانه برگ است
پس از او هرچه باقی هست هستی‌ست
قضا را می‌توانی داد تغییر
قضا یعنی گریز از محور مرگ
مدار آخر برگ است پائیز
گریزان بوده از آفات ، این برگ
اگرچه تلخ و جانسوز است اما
بهار آید پس از مردن دگر بار
پس از برگان درختان گر به جایند
بُود پایان درون هر شروعی
سلامی گرچه آغاز کلام است
چرا گویند فصل نوبهاران؟
جدائی همره نام بهار است
خزان فصل است ، فصل شاخه با برگ
درخت زندگی را دوست دارم
دو روزی عمر گلها بیشتر نیست
خزیدن زیر لاک خود چه حاصل؟
چرا غافل ز حال یک کلاغی
کلاغان گر سیاه و گوشه گیرند
دل تو تیره‌تر از رنگ آنهاست
چرا بی دست و پائی ، وقت تنگ است
مزین کردم این «شعر جدائی»
اَضَــعتَ‌العُــمرَ عصیــاناً و جهــلا؟
اِلی کَم کَالبـــهائم ، انتَ هائم

 

 

دمادم با درختی برگ می‌گفت
چه باشد غیر پائیز جدائی
                    ***

که بی ما عرضه کرده میوۀ زیست
به اذن او ثمر آورده هر سال
نهاده در کمال چیره دستی
ولی دانم چها با نسل ما کرد
پناهی شانه ، بر یک شانه سر داد
به شادی فرصت یک سور بخشید
به مژگان حک نموده اسم یاری
سپس او را بهاری رایگان داد
همان دُردانه را بر باد دژخیم
و برگ دیگری پائین کشانید
یکی را گوشه چشمی داد و «بِه» کرد
بخواهی یا نخواهی اینچنین است
همانطوری که کار خود کند مرگ
که او شامل قانون مرگ است
پس از او موسم زیباپرستی‌ست
ولیکن از محالات است تقدیر
قَدَر یعنی مدار آخر مرگ
بهاران بوده جولانگاه او نیز
گریزی نیست او را زآفت مرگ
بدونش زندگی را نیست معنا
پس از تو برگها آیند بسیار
در آخر سوی مردن می‌گرایند
غروبی داخل وقت طلوعی
وداعی مُستتر در هر سلام است
نمی‌گویند : وصل نوبهاران
وصال جاودانی زان دیار است
نشسته بین دَم با بازدَم ، مرگ
اگرچه بر تنش مانند خارم
فنا آنکس که دور اندیش‌تر نیست
فقط اندیشناک خود ، چه حاصل؟
که بیمار اوفتاده کنج باغی
اگر زین جرم بایستی بمیرند
چنین دل را پذیرش ، ننگ آنهاست
برای شیشه‌ات آماده سنگ است
به شعر نابی از شیخ بهائی:
فَمَـــهلاً ایـــهاالمغـــرور ، مَــهلا
و فی وقتُ الغنائم انتَ نائم

 

بهمن 67 شیراز

از کتاب کوثریه اثر محمد حسین صادقی

۰۱/۰۱/۲۱
انتشارات هدهد - Hodhod publication

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.