داستان باستان : بررسی گوشهای از مشکلات باستانی زرقان و باقی قضایا تا امروز !!
او زیباست
این داستان واره با عنوان « بررسی گوشهای از مشکلات باستانی زرقان و باقی قضایا تا امروز» که بعدها «داستان باستان» نامیده شد سالها پیش در قالب طنز به بهانه ای چند (که از فحوای آن پیداست) به نگارش درآمد ولی هیچگاه زمینه انتشارش فراهم نشد و به نظر می رسد بهترین جا برای ارائه اش همین کتاب است. داستان باستان خاطرات و مشکلات بیش از بیست سال پیگیری طاقت فرسای نگارنده و همکارانش را بویژه در تهران برای شهرستان شدن زرقان نومیدانه به تصویر می کشد و بحمدالله در زمانی چاپ می شود که زرقان تبدیل به شهرستان شده و اصل داستان دیگر موضوعیت ندارد. به هر حال، همانگونه که از محتوای آن پیداست این داستان واره فقط یک اثر طنز است و استنادی نمی شود به آن کرد هرچند هیچ شوخی ئی نیست که رگه هائی از جدیت در آن نباشد ولی به هر حال شما آن را جدی نگیرید! در این اثر طنز اگر خوب دقت شود رگه هائی از هنر و حقیقت و معرفت که باعث دلپذیری و ماندگاری آن میشود در آن تعبیه شده پیدا خواهد شد که حتی برای خوانندگان غیر زرقانی هم دلنشین است. نکته آخر اینکه این داستان نیاز به پاورقی دارد و بسیاری از اصطلاحات خاص آن باید برای خواننده غیر زرقانی (و شاید زرقانی) توضیح داده شود که این کار را به آینده موکول کرده ام که یا خودم و یا آیندگان بر آن پاورقی بزنند. والسلام
1
انسانهای غارنشینی که هزاران سال پیش در «اشکفتهای گوریک و دره چپ و راست زرقان» زندگی میکردهاند همیشه با چند مشکل اساسی روبرو بودهاند و هیچ پادشاهی هم مشکل آنها را حل نکرد و ما امروز وارث مشکلات عدیده آنهائیم. یکی از مشکلات آنها نداشتن توریست و گردشگر خارجی و داخلی بوده و کسی به شهر و کُلُنی colony آنها نمیآمده چون آنها آثار باستانی نداشتهاند که بخواهند قدمت خود را اثبات کنند و به حقوق پایمال شدۀ خود برسند و لذا همیشه تصمیم میگرفتند که حداقل یک اثر باستانی برای خود بسازند تا از قافله گردشگری و صنعت توریسم عقب نمانند ولی هر بار اثر باستانی آنها توسط سیل یا دشمن ویران میشده است.
یک روز یک عده از غارنشینان خارجه آمدند زرقان، گفتند: شنیدهایم شهر شما باستانی است، آثار باستانی شما کجاست؟ نیاکان ما «پارک بنارکه» را به آنها نشان دادند. توریستها گفتند: آثار باستانی باید خرابه باشد و مال صدها سال پیش. به همین خاطر نیاکان ما آثار باستانی خود را نیمه خرابه کردند و سال بعد عدهای دیگر از خارجه آمدند و گفتند: کو آثار باستانی شما؟ گفتند: ایناها. خارجهایها گفتند: کی خراب شده؟ نیاکان صاف و صادق ما گفتند: همین چند ماه پیش، گفتند: این که نمیشود، آثار باستانی باید صدها سال پیش خراب شده باشد و خواستند بروند که عدهای از جوانان غیور غارنشین پیش آمدند و با لهجه میخی گفتند: ما باستانی هستیم، زبانمان باستانی است، غذاهایمان باستانی است، بازیهایمان باستانی است و زود مقداری چوغ و چالک و غوتور و دِرِنه آوردند و شروع کردن به پشتک و وارو زدن تا ثابت کنند که باستانیاند. خارجیها هم روش بازیها را یادداشت کردند و رفتند به نام خودشان ثبت کردند حالا اگر بپرسی مخترع چوغ چالک کیست؟ میگویند: آرنولد که از پدربزرگش تارزان یاد گرفته است!!
قرنها گذشت و به دلیل آب و خاک خوب و مناسب، کلَمزار زرقان رونق گرفت و آوازۀ کلمهای ارگانیک آن تا ممالک مجاور هم رفت. یک روز عدهای از یونسکوی عصر حجر آمدند زرقان برای ثبت غذاهای زرقانی (و نمیدانم چرا از فائوی عصر حجر نیامدند) و نیاکان ما که داشتند «اوکلمک Owkalamak» میخورند به خارجهایها گفتند: نمیفرمائید (یعنی بفرمایید) آنها هم که «تعارف زرغونی» سرشان نمیشد، نشستند و کُمی از عزا درآورند و بعد فرمول آن را از نیاکان ما گرفتند و برگشتند خارجه و اوکلمک پختند و فرمولش را به نام خودشان ثبت کردند و اسم اوکلمک را گذاشتند سوپ کلم. حالا اگر از کسی بپرسند که مخترع اوکلمک کیست؟ میگویند: مادر بزرگ ملکۀ ویکتوریا!! ولی نمیدانند که مخترعین اوکلمک و اوتیلیتک و اوگیشنزگ و اوشملیزک و حتی کاشف دوپیازۀ آلو، نیاکان مؤنث ما بودهاند ولی به خاطر اینکه دسترسی به کتاب رکوردهای میخی گینز Ginez records نداشتند نتوانستند آنها را به نام خود ثبت کنند.
دوباره قرنها گذشت و دوران پارینه سنگی تمام شد و مردم از غارها بیرون آمدند و در دشتها سکونت گزیدند و کمکم تمدن جدید شکل گرفت و دولتهای جدید روی کار آمدند و آوازه کلمهای زرقان تا اقصی نقاط عالم رفت ولی زرقانیها هنوز آثار باستانی نداشتند. همین درد باعث شد که یکی از شاعران یک شعر میخی بسراید که آنرا بر تمام در و دیوارها نوشتند و ترجمه آن شعر این بود: «زرقان ما هنوز همان معدن زر است. . .» و چنان با خواندن این شعر آه میکشیدند که دل مرغ و ماهی به حال آنها کباب میشد.
این شعر آنقدر گل کرده بود که هر کس به دیگری میرسید به جای سلام و احوالپرسی میگفت: زرقان ما هنوز . . . . ، او هم در جوابش سری تکان میداد و میگفت: . . . همان معدن زر است. . . وقتی هم که میخواستند از هم جدا بشوند دوباره سر روی کول هم میگذاشتند و زار زار میگریستند و همین نیم مصرع را برای هم تکرار میکردند. به همین خاطر «دیرینه شناسان» نام این دورۀ تاریخی ادبیات جهان را گذاشتند: دوران پارینه شعری!!
واقعاً روزگار غریبی بود نازنین، آثار باستانی نداشتن چه کارها که دست آدم نمیدهد!!
با آغاز دوران جدید نیازهای جدید رخ گشود و درد دوم نیز بر درد اول اضافه شد، درد اول و دوم (یا ازلی و ابدی) لازم و ملزوم هم بودند، یعنی بخاطر درد اول درد دوم بوجود آمد و برای حل کردن مشکل دوم باید مشکل اول حل میشد. مشکل اول و ازلی این بود که زرقانیها آثار باستانی نداشتند و مشکل دوم و ابدی این بود که شهر آنها شهرستان نبود، لذا نیاکان ما تصمیم گرفتند مسیر جادۀ ابریشم را زرقانیزه zarghanize کنند، به همین خاطر روزنامه با چاپ سنگی منتشر کردند و سرود ملیشان یا همان شعر باستانیشان را در تمام طول مسیر جاده ابریشم با خط میخی روی سنگها نوشتند و مصرع «زرقان ما هنوز همان معدن زر است. . » بر تمام سنگها نقش بست، اما سازمان حمایت از سنگوارهها قبول نکرد چون آنها اثری را بعنوان آثار باستانی قبول داشتند (و دارند) که از جنس سنگ باشد نه از «جنس زمان»!!.
و به همین خاطر، مشکل دوم هم حل نشد و منوط به حل مشکل اول گشت و فلاسفه این قضیه را «دور» مینامند و «دور» باطل است. اما زرقانیها از پا ننشستند و گفتند باید مشکلاتمان را در پایتخت حل کنیم لذا طومارهای سنگی نوشتند و بر دوش توانمند عمو گجتهای شورای شهرشان گذاشتند و سفرههای نان و کوزههای آبشان را برداشتند و رفتند و رفتند و رفتند تا به پایتخت رسیدند، ولی هرجا رفتند دست از پا درازتر برگشتند و این پاسخ را شنیدند که شما آثار باستانی و وزیر و وکیل ندارید تا تبدیل به شهرستان شوید و چون شهرستان نیستید نمیتوانید آثار باستانی داشته باشید و معلوم نبود وزیر و وکیل و آثار باستانی چه ربط و نسبتی با هم دارند!!
در همین حال، زرقانیها که از اینهمه «دور و تسلسل باطل» خسته شده بودند، چونان شیر بیشۀ زرقان خروشیدند و فریاد برآوردند که مگر روستای فلان وزیر و رئیس که تبدیل به شهرستان شده آثار باستانی دارد؟ و مسئولین در جواب آنها گفتند: های های های، حواستان جمع باشد، دارید حرفهای بودار میزنید، آنها رئیس هستند و قدرت دارند و همیشه حق با قدرت است لذا اگر از این خیرهسریها بکنید دستور میدهند با «مداد پاک کن» اسم زرقان را از صفحۀ روزگار پاک کنند و به جای آن بنویسند: ناکجاآباد.
پس از این واقعه بود که نیاکان ما به فکر «قدرت» افتادند و جنگ قدرت بین محلات شروع شد که چه کسی به مجلس برود و بعدها چه کسی فرماندار بشود. حالا درد سوم و چهارم هم به دردهای اول و دوم اضافه شده بود و همه به فکر قدرت بودند و به همین منوال قرنها گذشت و مشکلات باستانی زرقان حل نشد. . . .
2
زمان گذشت و گذشت تا اینکه قرنها قبل از تولد کورش، فرزندی در زرقان تولد شد که او را «سارگُن» نام نهادند و علائم قدرت از همان کودکی در چهرهاش پیدا بود. او قدرت را در تفکر میدانست هرچند از لحاظ بدنی هم توانمند بود.
القصه، سارگون یا سارگُن کوچولو کمکم بزرگ شد و خاطراتی عجیب و غریب از خود به یادگار گذاشت و همیشه به فکر قدرت و قدرت فکر بود تا شهرش را در جهان بلندآوازه کند. او روز و شب فکر کرد و نهایتاً به نتیجه مطلوب رسید.
نهایتاً یک شب، در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با زبان زرقانی باستانی به مادرش گفت: دگا آپا کلامخ خیستا شیتام ( یعنی : دیگر از اوکلمک خسته شدهام) وا پگا باس کلا پچا افیلا خارم (یعنی فردا صبح «پگاه» باید کله پاچۀ فیل بخورم).
گفتند: وجود ندارد و یافت مینشود، گفت مرغ یک پا دارد و«آنچه یافت مینشود آنم آرزوست». خلاصه، نصیحتها کارساز نشد و سارگون، تصمیم تاریخی خود را گرفت و تمام مردم را بالای «گود گلگو» جمع کرد و گفت: قدرت در کله پاچه فیل است و فیل در هندوستان.
و همین یک جمله را بیشتر به زبان نیاورد تا در تاریخ بماند و تحریف نشود.
و رفتند.
در سر راه به هر آبادی که میرسیدند سراغ کله پاچه فیل میگرفتند و مردم آبادیهای دیگر که میدیدند چنان فرد قدرتمندی پیدا شده که چیزی جز کله پاچه فیل او را راضی نمیکند با او همراه شدند و کمکم لشکر بزرگی در رکاب او شکل گرفت.
نهایتاً در هندوستان به فیل رسیدند یعنی فیل به آنها رسید. همراهان سارگون خواستند فیلها را شکار کنند ولی سارگون گفت: نکشید این زبان بستهها را، من دلم میل اوکلمک باستانی خودمان کرده و باید به زادگاهم زرقان برگردم با فیلهای زنده.
مادرش گفت: آخه پسر این چه بهانههائی است که میگیری، تو مگر کله پاچۀ فیل نمیخواستی؟؟ گفت: مادر جان من راه به قدرت رسیدن را پیدا کردم و این راه، همانا درخواست چیزهای محال و سخت و غریب بود مثل کله پاچه فیل. حالا که به قدرت رسیدهام باید به شهرم برگردم و آن را دوباره آباد کنم.
و بدین طریق آوازه سارگُن سر زبانها افتاد و یک وقت متوجه شد که دولتی بزرگتر از دولت او روی کره زمین وجود ندارد و زرقان به عنوان شهر امپراطور «سارگن» مشهور شد و این اولین امپراطوری تاریخ تمدن بود که به دلائل مشکوکی از چشم «ویل دورانت» دور مانده ولی قطعاً ریشه در همان دو مشکل تاریخی زرقان داشته یعنی شهرستان نبودن و آثار باستانی نداشتن!!
خلاصه بعد از به قدرت رسیدن سارگون، مادرش به او گفت: ننه جون، حالا که به قدرت رسیدهای تا میتوانی آثار باستانی در زادگاه خود بساز، سارگُن هم گفت: چشم ننه ، الهی قربونت برم، هر چی شما بگی انجام میدم ولی قدرت در اثبات قدمت نیست، قدرت در متحد کردن مردم و رهبری آنهاست که من با تقاضای کلهپاچۀ فیل اینکار را انجام دادم و زرقان را تبدیل به پایتخت کردم، حالا پایتخت من یک کاخ کم دارد که آن را هم میسازم و صدها سال دیگر تبدیل به آثار باستانی میشود، و دستور داد کاخی باشکوه و با عظمت روی تپههای «تل مرادی» بسازند و ساختند و نام آن را کاخ سارگون گذاشتند و این نام کمکم به سرگون و زرگون و زرغون تبدیل شد. در بعضی از مناطق دیگر هم چنان کاخهائی بنا کرد که مشهورترین آنها در بینالنهرین و شوش و اِنشان بود و نام تمام کاخها را نیز سارگون گذاشت که نام آنها هم کمکم تبدیل به زرگون شد، البته این تغییر نام قرنها طول کشید.
یک روز مادر سارگن گفت: ننه حالا که به قدرت رسیدهای زرغون را شهرستان کن تا این بچههای میهنپرست دلشان به این عنوان خوش شود. یکی از وزرا به سارگون گفت: قربان، الان زرقان پایتخت جهان است و درست نیست با کلمه شهرستان قدر و منزلت آن را کوچک کنیم؛ و بدین طریق زرقان که پایخت امپراطور سارگون بود تبدیل به شهرستان نشد و سارگن دوباره به طرف کشورهای دیگر حرکت کرد و هر بار کشوری دیگر را بر قلمرو خود افزود و همان دوران سکه هم ضرب کرد ولی طبق گفته ننهاش تا توانست آثار باستانی ساخت. حالا دیگر نام سارگون و زرگون بر تارک جغرافیای تمدن میدرخشید و بسیاری از جهانیان اسم فرزندانشان را سارگن گذاشتند و امپراطور سارگن اول هم از این بابت خوشحال بود.
روزگار به خیر و خوشی گذشت و گذشت تا سارگن اول در یک جنگ کشته شد. سپس سارگن دوم هم راه او را ادامه داد و او هم در یک جنگ دیگر کشته شد و سارگن سوم و چهارم و پنجم و ششم و هفتم هم آمدند و رفتند و گاهگاهی سری به شهر خودشان، زرقان، زدند و رفتند دنبال کشور گشائی تا جائی که دیگر یادشان رفت زرقان را که پایتخت بود تبدیل به شهرستان کنند.
3
زمان گذشت و زمین چرخید تا کوروش کبیر آمد و با خانواده بزرگش در پارس که مرکز آن تیرازیش بود ساکن شد.
در یکی از روزهای بهاری که برای تفریح و شکار آهو به منطقۀ بمو و اَویچریش (آهوچر) آمده بود با دیدن آن کوهها و دشتهای سرسبز و خُرم هیجان زده شده و گفت: واقعاً چقدر اینجا «زرغون» است!! و چون زرغون به زبان پهلوی باستانی یعنی جای سرسبز و خرم و باصفا نام اینجا را زرغون گذاشت که همآوا و همریشه با نامگذاری سارگون نیز بود. به همین خاطر زرغون را تبدیل به تفریحگاه اختصاصی و خانوادگیشان کرد و مزه اوکلمک زرقانیها زیر دندانش رفت و کلمگیرشد (در اصطلاح اوکلمکی یعنی: نمکگیر شد) به این ترتیب علاقهاش به زرقان روزافزون شد و تصمیم گرفت کاخ ویران شدۀ سارگون یا زرگون را که روی تپههای تلمرادی بود دوباره بسازد اما سیل هامینیک یا خَمینه (یعنی بارانهای سیلآسای تابستانی) نقشۀ او را بر هم زد و کاخ خود را در پاسارگاد که در حوزۀ اداری زرقان بود بنا کرد اما بیشتر اوقات به کاخ زرگون که بر کنگرۀ آن با آب طلا نوشته بودند «قدرت در اثبات قدمت نیست، قدرت در متحد کردن مردم و رهبری آنهاست» سر میزد و در احوالات و خاطرات پیروزیهای سارگون اول و این حرف جاودانۀ او و شکست سارگون آخر به تفکر میپرداخت و از اهورامزدا میخواست که به او کمک کند تا تمام اقوام ایرانی را متحد کند و حکومتی عالمگیر بسازد.
بعد از کورش، نوبت به کمبوجیه رسید و چون مثل شورای شهر «کم بودجه» بود او را کمبوجیه نامیدند. در آن دوران، بخاطر قحطی و خشکسالی و شرایط پسابرجام، مشکلات عظیم اقتصادی و اجتماعی در مقابل او سر برآورد ولی با اینهمه مشکلات به مصر حمله کرد و آنها را مطیع خود ساخت.
پس از کمبوجیه دوران ترقی و پیشرفت زرقان فرا رسید و نام زرقان رشکآمیزترین نام در عهد باستان شد چون داریوش اول به قدرت رسیده بود. داریوش تعلق خاطر و علاقهای شدید به زرقان و محصولات آن داشت و تصمیم گرفته بود کاخ آپادانا را روی پوزه زرقان (بالاتر از جای شازده قاسم فعلی) بنا کند، مقداری سنگ هم از «توه و تخته» آوردند ولی چون «اُستودانها یا استخواندانهای هخامنشی» در آنجا بود بخاطر احترام به مردگان، تصمیم گرفتند کاخ را در جای دیگری برپا کنند. سپس سنگهای بزرگ «توه تخته» را به دامنه کوه رحمت منتقل کردند که آنجا هم داخل حوزۀ اداری زرقان بود و دوباره بزرگترین پایتخت باستانی در حوزۀ زرقان شکل گرفت.
داریوش در آغاز پادشاهیاش به دلائلی قدرت کامل نداشت چون قرار نبود او شاه بشود و به همین خاطر مجبور بود حرف درباریان را قبول کند ولی بعدها با کمک دوستان و خویشان زرقانیاش قدرت را در دست گرفت و مملکت را از نابسامانی نجات داد و دوباره بزرگترین امپراطوری جهان را تأسیس کرد که خاطرۀ جنگهایش در کتیبۀ بیستون به سه خط بینالمللی حک شد و در آن متن برای اولین بار زرقان را که قبلاً سارگون بود به نام «رخا یا رکان» نامید، سپس بخاطر علاقۀ رمانتیکش به آتوسا و عشق نوستالوژیکش به زرقان، مخفیانه دستور صادر کرد که تمام خزانههای دولتی و جواهرات سلطنتی و پارچههای زربفت را به مخفیگاههای زرقان منتقل کنند و تمام زرگرها و زریبافان و دیبابافها و حریرکاران را از اقصی نقاط عالم جمع کرد و به زرقان آورد و محلهای جدید در «جُلهگون» فعلی بنام «جولاهگان» تأسیس نمود؛ و همین دستور باعث شد که دهها سال بعد، اسکندر، خاک زرقان را به توبره بکشد.
پس از این دستور، داریوش قدم دوم را برداشت و دستور داد مصرع «زرقان ما هنوز همان معدن زر است» را که سرود ملی زرقانیهای هخامنشی و یا هخامنشیان زرقانی بود با خط میخی بر تمام تابلوهای سنگی شهر و کشور خود نبشتند. بعد از آن، هر ساله به دستور داریوش جشن تولد او را بالای «حوض ماهی» برگزار میکردند و در همان دوران بود که دستور داد اولین قنات جهان را در زرقان حفر کنند و ماهیها فراوان از تمام اقیانوسهای قلمروش آوردند و در حوض ماهی ریختند و نسل آن ماهیها هنوز در زرقان باقی است که برای مداوای بیماران بکار میبرند.
داریوش بزرگ پس از 36 سال حکومت بر جهان، که از زرقان رهبری میشد درگذشت و در نقش رستم دفن شد و پسرش خشایارشاه جانشین او گشت. خشایارشاه علاقهای شدیدتر از پدرش به خاک مادریاش داشت، به همین خاطر هر هفته برای دیدار مادربزرگش به زرغون که مثل بهشت بود میآمد و همبازیهای زیادی در «توپُز قلعه» و محلههای دیگر داشت و چون از کودکی خیلی تُخش و شلوغکار و پر سر و صدا و بازیگوش بود به او و همبازیهایش میگفتند: دستۀ قَشورَشو یا خَشورَشو که امروزه نیز در زرقان به چنین بچههائی میگویند: انگا دسهی قشو رشو و منظورشان، همان دستۀ خشایارشاه است. خشایارشاه بیشتر عمرش را در این شهر گذراند و بعد از شاه شدنش هم تمام همبازیهای زرقانیاش را در حکومت شریک کرد و در این دوران هم زرقان روزگار بسیار خوبی داشت و دیگر کسی به فکر شهرستان کردن آن نبود.
پادشاهان دیگر هم همین رفتار را با زرقان و زرقانیها داشتند چون ساکنین جدید زرقان، همه از امرا و وزرا و مقامات عالیرتبه بودند و هیچکس نمیتوانست از این سرزمین سبز و خرم و آنهمه طلا و جواهرات و امکانات دل بکند. در اصل، کاری که داریوش اول کرد این بود که «تخت جمشید» را اسماً و «زرقان» را رسماً پایتخت خود قرار داد و اسم «رکان RAKKAN» به دستور او در اکثر گلنبشتههای هخامنشی نقش بست و این وضعیت به برکت اهورا مزدا تا سالها ادامه داشت. . .
پس از داریوش و داریوشها سالها گذشت و یکی از نوادگان او بنام داریوش سوم بر تخت نشست که سر و کله اسکندر مقدونی پیدا شد و تمام کاسه و کوزهها را به هم ریخت و آن اتفاقی افتاد که در تاریخ ثبت و ضبط شده و همه از آن با خبرند اما چیزی که از دید مورخین پنهان مانده داستان «گولی ظلمات» است که در پی میآید:
4
بعد از ویران شدن تخت جمشید، اسکندر عزم بازگشت به مقدونیه کرد و راه زادگاهش را در پیش گرفت که یک نامۀ میخی محرمانه با امضاء محفوظ به دستش رسید که ای اسکندر چه نشستهای که زرقانیها ایستادهاند! پایتخت اسمی را خراب کردی ولی پایتخت رسمی هخامنشیان هنوز پا برجاست، تمام گنجها و جواهرآلات و کلمهای طلائی در زرقان است که واقعاً «کان زر» یا معدن طلاست و یک زرقانی بنام «آریوبرزن» بر آنجا حکم میراند و کل کارها به دست اوست و. . . . و. . . . . و. . . .
اسکندر گفت: اگر چنین باشد خاک طلائی زرقان را به توبره میکشم. سپس با لشکری گران به سوی زرقان آمد و از چند طرف، بر شهر شبیخون زد و عدهای از سپاهیانش کشته شدند و نهایتاً به زرقان دست یافتند. گویند اسکندر یکهزار شتر و استر و اسب برای حمل زرهای زرقان بکار گرفت و کاخ زرگون را از شالوده ویران نمود و تمام خشتهای طلائی آن را بار استران کرد.
سپس دستور داد تمام خانهها را ویران کردند و زرقان را شخم زدند و دیگر هیچ اثری از حیات باقی نماند جز سپاه آریوبرزن که در کوههای بمو کمین کرده بودند و منتظر فرصت دوباره میگشتند و اسکندر از مخفیگاه آنها خبر نداشت.
زرقانِ آن روزگاران با زرقان امروز هیچ تفاوتی نداشت، همه چیزش مثل همین امروز بود. کوهها همین جا بودند که الان هم هستند. درهها، کوهپایهها، دشتها، گردنهها، همه و همه مثل همین امروز بودند، تنها تفاوتی که داشت در نامها بود. به عنوان مثال، نام دره چپ و راست در هر دورهای به مقتضای سیاست جناحهای حاکم تغییر میکرد و مثلاً تبدیل به دره راست و چپ میشد و این وضع تا امروز هم ادامه دارد.
اسکندر طلاهای مملکت هخامنشیان را که در زرقان بود بار استرها کرده بود و میخواست حرکت کند که توجهش به تابلوهای میخی جلب شد و بعد از پرس و جو فهمید که این مصرع سرود ملی هخامنشیان زرقانی است. در همین حال، اسکندر به تفکری ژرف فرو رفت و گفت: این زرقانیها عجب حرف بزرگی روی این سنگها نوشتهاند؟! یادم باشد به یونان که رسیدم روی تمام تخته سنگها بنویسیم «یونان ما هنوز همان معدن زر است» سپس یادش آمد که دشمن را نباید ستود و به همین خاطر حالت عصبانیت به خود گرفت و دستور داد که با گاوان نر و مردان کهن سه بار دیگر زرقان را شخم زدند و مثل خرمن کوفتند و با غربال خاک آن را به باد دادند تا همه طلاها از خاکها جدا شدند. سپس دستور داد که تمام سنگهائی را که سرود ملی زرقان بر آنها حک شده بود با قنداشکون قطعهقطعه کردند و آسیاب نمودند و با قسمتی از آرد سنگها، خمیری درست کردند و چندین نان سنگی پختند و روی «توه و تخته» پهن کردند و مابقی خاکها را بر سرتاسر زرقان پاشیدند و از شر تمام سنگ نبشتهها و سرود ملی زرقانیان هخامنشی راحت شدند. اما همان شب خواب عجیبی دید.
شب که شد، اسکندر مثل وَهوَرهها از خواب پرید و زرقان مشخوم! (یعنی شخم زده شده) را زیر نور مهتاب نگریست و لب به دندان گزید. معشوقۀ هرزۀ او یعنی «تائیس» گفت: چرا نمیخُسبی ای ویران کننده «تخت جمشید و کاخ زرگون».
اسکندر آهی کشید و گفت: چه جای خسبیدن است ای فاتح قلب اسکندر. تا دیروز فقط چند تخته سنگ سرود ملی این شهر را بر سینه خود داشتند ولی امشب در خواب دیدم که تمام ذرات خاک این شهر، دارند فریاد میزنند که «زرقان ما هنوز همان معدن زر است - زرهای شهر ما ز طلا پر بها تر است»، در چنین وضعیتی جای خسبیدن نیست. باید حیلتی کرد تا این ندا به گوش تاریخ نرسد. فردا صبح باید تاریخها را بسوزانیم و از این شهر برویم تا هیچ نشانهای از خاطرات ما، در این شهر باقی نماند.
فردا صبح که تمام نیروهای اسکندر «دم او انبار» جمع شده بودند و اسکندر بر تخت روان نشسته بود، سربازانش پیرمردی را آوردند که وارونه بر خر سوار شده بود.
اسکندر گفت: این دیگر کیست؟
گفتند: این ملانصرالدین زرقانی است و حرفهای بامزهای میزند و کارهای خوشمزهای میکند.
اسکندر که بخاطر بدخوابی شب قبل، دنبال اسباب انبساط خاطر میگشت گفت: های، پیرمرد چرا وارونه بر خر نشستهای؟
ملا گفت: چون من دارم به جلو میروم ولی روزگار دارد به عقب برمیگردد.
بادمجون دور قابچینهای اسکندر خندیدند ولی اسکندر با نعرهای آنها را ساکت کرد و فهمید که ملا یک آدم عادی نیست. سپس از او پرسید: تو اهل کجایی؟
ملانصرالدین گفت: من اهل مرکز زمینم و نگفت کرۀ زمین چون در آن زمان هنوز گالیله کروی بودن زمین را کشف نکرده بود. به هر حال اسکندر از حرف ملانصرالدین متعجب و مبهوت شد و از او پرسید: مرکز زمین کجاست؟
ملا از خر پیاده شد و میخ افسار خرش را در میدان دم او انبار به زمین کوبید و گفت: همین جا که من میخ طیلهی خرم را کوفتهام مرکز کره زمین است.
اسکندر لبخندی زد و گفت: چگونه ثابت میکنی؟
ملا گفت: اگر حرف من را قبول ندارید میتوانید متر کنید. شما که از آن سر دنیا به اینجا آمدهاید باید ثابت کنید.
تائیس و سربازان دوباره خندیدند ولی اسکندر گفت نخندید که اینجا شهر «زیرکان» است و این پیرمرد حرفی عظیم بر زبان آورده است.
تائیس کودن و کوته فکر که معنی حرف او را نفهمیده بود از اسکندر خواستار ترجمۀ حرفهای پیرمرد شد و اسکندر که فارسی بلد بود از ملا توضیح خواست. ملانصرالدین گفت: یعنی ما زرقانیها، هر جای عالم که باشیم همان جا مرکز عالم است.
اسکندر قهقههای سر داد و گفت: کدام زرقانیها؟ ما که نسلشان را برانداختهایم.
ملا گفت: ولی اصلشان باقی است و اصلشان این خاک زرخیز است.
اسکندر که دچار هراس شده بود گفت: از زرقانیها فقط تو باقی ماندهای که تو را هم با خرت همین الان در میان صفحات تاریخ میسوزانیم.
سپس دستور داد هرچه کاتبان درباره زرقان روی چوب و تخته و پوست آهو نوشته بودند وسط میدان ریختند و آتش زدند و دست و پای ملا و خرش را بستند و خواستند آنها را به وسط آتش بیندازند که ملا گفت: وصیتی دارم.
اسکندر گفت: قبول است.
ملا گفت: پس از مرگم، خاکسترم را در «گولی ظلمات» بریزید.
و اسکندر را چیزی بیاد آمد که کتفهایش لرزید و دچار رعشه شد و گفت: دست نگه دارید که کاری عظیمتر دارم.
ملا را از کنار شعلههای تاریخ بیرون آوردند و نزد اسکندر بردند. گفت: خرم را هم بیاورید.
خرش را هم بردند نزد اسکندر؛ و تائیس شروع کرد گوشهای خر ملا را نوازش کردن ولی تا فهمید که اسکندر حالی غریب دارد، ساکت شد و با عشوه پرسید: ای فاتح مشرق زمین، آیا چیزی غیر از عشق من قلب تو را لرزانده است؟
گفت : آری آب حیات مشرق زمین.
اسکندر همیشه دنبال آب حیات میگشت تا جاودانه شود چون یک فیلسوف یونانی به او گفته بود که آب حیات در جائی به نام «گلوی ظلمات» در «شرق» است و اگر تو خواستار آنی باید اول زبان پارسی را یاد بگیری سپس به مشرق زمین حمله کنی، به همین علت اسکندر زبان فارسی را فرا گرفت و یک شب در حال بدمستی، به تحریک تائیس که دنبال جواهرات ایرانزمین و پارس و زرگون بود دستور حمله به «شرق» را صادر کرد و به ایران آمد، نه فقط برای تاج و تخت هخامنشیان بلکه برای یافتن آب حیات، و لذا وقتی که اسکندر این حرف را از ملانصرالدین شنید با خودش گفت: اگر چنین باشد تا ابد در زرقان میمانم که اسرارآمیز شهری است!
سپس رو به ملا کرد و گفت: گلوی ظلمات کجاست؟
ملا گفت: ترا چه به گولی ظلمات؟
اسکندر گفت: حرف نزن و جواب بده.
ملا گفت: گلوی ظلمات اصلی «قبر» است ولی «گولی ظلمات» شهر ما درهای است زیبا و مخوف و صعبالعبور در «شرق» زرقان، نزدیک چشمه و بز. البته منظور آن فیلسوف یونانی هم همان «قبر» بود که ملانصرالدین گفته بود ولی اسکندر معنای آن را نمیفهمید.
خلاصه، اسکندر تا نام «شرق» را شنید مطمئن شد که به هدف دیرینهاش نزدیک شده و با خوشحالی گفت: من گمگشته دیرین خود را یافتم، او را زنده نگه دارید که خیلی کار با او دارم.
سپس اسکندر با لشکرش از راه «نِسَّه و برآفتو» به سمت گولی ظلمات حرکت کردند و ملا را هم برای احتیاط با خودشان بردند. نزدیک گولی ظلمات که رسیدند، ملانصرالدین مکان آن را از دور به اسکندر نشان داد، سپس به دستور اسکندر خیمهها برافراشتند و اسکندر از پیاده نظام لشکرش خواست برای آوردن آب حیات وارد «گولی ظلمات» شوند و تأکید کرد که هیچکس حق ندارد قطرهای از آب حیات را بخورد، و به این طریق، همزمان با فرمان اسکندر چند هزار سرباز و سردار وارد «تنگۀ گولی» شدند و آریوبرزن و سپاهیانش که در دو طرف ارتفاعات «گولی ظلمات» کمین کرده بودند همزمان و هماهنگ، هزاران تخته سنگ را از بالا هل دادند و بر سر لشکریان اسکندر فرو ریختند. صداهائی هولناک به گوش اسکندر رسید ولی ندانست چه اتفاقی افتاده، فکر کرد این صداها هم از اعجاز آب حیات است. چند دقیقه بعد سیلاب خون از گولی ظلمات جاری شد و به اردوگاه اسکندر رسید. اسکندر با خوشحالی به ملا گفت: آیا همین سیلاب سرخ آب حیات نیست؟
و ملا که از کار آریوبرزن خبر داشت و عمداً اسکندر مقدونی و سپاهیانش را به آنجا برده بود، با فریادهای پیروزمندانه گفت: همینه، «خَمینه»، خَمینه، همینه. و از شدت خوشحالی حروف «هـ و خ» را قاطی میکرد و البته منظور اصلی ملا همان «هامینیک» باستانی بود یعنی «باران و سیلهای تابستانه» که نزد زرقانیان به «خَمینه» شهرت داشت و دارد.
اسکندر جامی از خون برگرفت و آن را بوئید و گفت: این که خون است.
ملا گفت: پس میخواستی سرکه- شیره باشد؟ هم اینک سربازانت به آب حیات رسیدهاند و آن را نوشیدهاند و ابدی شدهاند، اگر تو هم میخواهی، باید از سرچشمه بنوشی، نه از این سیل. اما خواهش میکنم مرا هم همراه ببر تا من هم جرعهای از آن بنوشم.
اسکندر گفت: هرگز نمیگذارم دست زرقانیها به این آب برسد. در ضمن یادم باشد این کلمه «خَمینه» را در تاریخ ایران و یونان ثبت کنم و تاریخ جهان را با این اتفاق بیاغازم.
سپس با نصف دیگری از لشکرش وارد گولی ظلمات شد و عدهای از سرداران سپاهش پیشاپیش او و تائیس حرکت میکردند، در وسطهای دره دوباره سیل تخته سنگها از بالای کوه به طرف پائین سرازیر شد و اسکندر که به حقیقت رسیده بود و جسدهای سربازان خود را دید پا به فرار گذاشت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد و «شو برو، روز برو» رفتند و سپاهیان آریوبرزن نیز به تعقیب آنها پرداختند و در درهای دیگر دوباره آنها را به دام انداختند و قسمت دیگری از سپاه اسکندر را نابود کردند و طعم آب حیات را در «تنگ بوالحیات» به اسکندر و باقیمانده لشکریان بخت برگشته اش چشاندند.
اما از بخت بد، حکومت هخامنشیان نیز بخاطر ضعف حکومت داریوش سوم از بین رفته بود و ایران بزرگ به تصرف سپاهیان اسکندر درآمده بود و پس از او سلوکیان که از تبار او بودند حدود یک قرن بر ایران حاکم شدند و در این مدت، بخاطر دق دلی که از زرقانیها داشتند بارها و بارها زرقان را با خاک یکسان کردند و خاک آن را به توبره کشیدند.
گویند اسکندر در هنگام مرگ گفته بود «اگر یونانی نبودم دلم میخواست زرقانی باشم».
یکبار دیگر هم وقتی که با «دیوژن diojen» مواجه شده بود چنین جملهای را بر زبان آورد و داستان آن چنین است که روزی با خدم و حشم به دیوژن رسید و به او گفت: چیزی از ما بخواه، دیوژن که شباهتی عظیم در صورت و سیرت و ظاهر و باطن به ملانصرالدین خودمان داشت و در آفتاب لمیده بود بدون اینکه از جا بلند شود گفت: فقط کنار برو تا آفتاب بر من بتابد. . . و اسکندر گفت: «اگر اسکندر نبودم دلم میخواست دیوژن باشم» و این جمله در تاریخ ماند.
بعد از واقعهای که در زرقان برای اسکندر اتفاق افتاد ملانصرالدین به اتفاق گروهی از سپاه آریوبرزن کشتههای خودشان را دامنههای «تل خونی» و زیر «اشکفتهای گوریک» دفن کردند و «سه سنگ» را به عنوان علامت محل دفن سربازان گمنام ایرانی علامتگذاری کردند و «سه سرو» را به یاد سه پیروزی تاریخی کاشتند و زیر «سرو مراد» که نزدیک خانۀ آریوبرزن بود جشن گرفتند و تاریخ را به رسم زرقانیها نوشتند و سینه به سینه منتقل کردند تا به دست ما رسید که آن را از خط میخی به زبان امروزی برگرداندیم و حاصل آن، چیزی بود که خواندید و باز بقول مرحوم ملانصرالدین: هر کس داستان ما را قبول ندارد میتواند برود تاریخ را «متر» کند! والسلام - محمد حسین صادقی - زمستان 1386 – زرقان فارس // تصحیح نهائی : زمستان 1400